#شهیدهمت به روایت همسرش4
#قسمت_هشتادم
یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی #ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم😞. به جز شیر🍼 و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد.خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال،می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه.آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود.☹️چند بسته بادمجان🍆 سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند.فکر کرده من ملاحظه می کنم.عصبانی شد گفت اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش!چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟😒بسته های بادمجان را برداشت گفت این ها دیگر خراب شده.مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.🥩بردشان انداختشان توی سطل آشغال.برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت😐. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد.
همیشه می گفت خدا مرا نمی بخشد.
آن روز گفت خدا نه مرا می بخشد نه تو را.😢گفت بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد،از آموزش و پرورش می گرفت🍃.چون اصلاً سپاهی نبود.مأمور به خدمت در سپاه بود.👌تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود.مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد.ماه ها گاهی طول می کشید.پول نداشتنش امری طبیعی بود.🍃مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد.نمی خواست برود سراغ بیت المال.😇☝️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar