اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل هفتم قسمت7⃣2⃣1⃣ تیپ مستقل ۵۸ذوالفقار ،تیپ مستقل ۳۷زرهی ارتش و تیپ۲۷مح
😍 فصل هفتم قسمت9⃣2⃣1⃣ این همه جلسه ، پشت سر هم ، این همه کار ، حوصله ای دارید ماشاءالله...!🙊 ناهار هم که نخوردید ، شام هم که دیگر از وقتش گذشته، چه جوری طاقت می آورید حاج آقا ؟؟😬 همت خواب آلود نگاهش کرد و پرسید:رسیدیم؟🤔 نه هنوز نرسیدیم... و دوباره چرت می زد...😴 چند دقیقه بعد به دوکوهه می رسیدند... داخل سنگر که شدند، پس از احوال پرسی، باقرشیبانی به محمد عبادیان گفت: شام نخوردیما چیزی دارید؟🤔 حاجی تعارف کرد و گفت:خوردیم اما این بنده خدا ناهار هم نخورده! من خبر دارم...توی جلسه بود. بعدش یادش رفت😶 محمد عبادیان دو تا تن ماهی آورد و روی برنج ریخت... باقر شیبانی هول زده قاشق برداشت و بی بسم الله شروع به خوردن کرد...🤭 حاج همت اولین قاشق را که دم دهان برد ، نگاهی به عبادیان اداخت و پرسید :بچه ها شام چی داشتند؟🤔 محمد عبادیان گفت :از همین👌 حاج همت پرسید:جان من،از همین بود؟ عبادیان من و من کرد:همه اش که نه. برنجش همین بود .تنش را فردا ظهر می دهیم بخورند! حاج همت قاشق را توی بشقاب برگرداند... لقمه توی دهان باقرشیبانی خشک شد! عبادیان نگران شد و گفت: به خدا قسم فردا ظهر می دهیم به همه شان... حاج همت گفت:به خدا قسم من هم فردا ظهر می خوردم!🙃 فصل هفتم قسمت0⃣3⃣1⃣ در مرحله دوم عملیات فتح المبین ،حاج همت و برادرش ولی الله، خسته و خواب آلود ، خود را به جاده ی دهلران رساندند... پشت سر آن ها تعداد دیگری از رزمندگان اسلحه به دست و پیاده می آمدند...🚶‍♂ تلو تلو می خوردند و به سختی راه می رفتند...🤦‍♂ ولی الله به کنار جیپی که در اختیارش بود ، رسید و از شدت خستگی نشست... هنوز به درستی به بدنه جیپ تکیه نداده بود که خوابش گرفت.‌..😴 دو سه نفر از بسیجی ها🧔به سمت حاج همت می آمدند... او را که دیدند به هم ریخته و پریشان و زخمی از او کمک خواستند... حاج همت باآن ها صحبت کرد! آن ها سرهایشان را پایین انداختند و خسته تر از قبل از کنار جاده به راه خویش ادامه دادند...👌 حاج همت آهی کشید و خود را به جیپ رساند،ولی الله را که غرق خواب بود از خواب بیدار کرد و به او گفت: ولی بلند شو برو به امامزاده عباس! من ببینم چجوری می تونم مشکل این بچه های مظلوم رو حل کنم😓و به آن ها که کنار جاده افتاده بودند اشاره کرد...👈 ولی الله خواب آلود و گیج گفت:آن جا را بلد نیستم.به خدا نمیدونم باید کجا برم...🤭 و در حالی که دوباره خوابش گرفته بود همان طور خواب آلود و با حالت التماس گفت:باشه بعد ابراهیم... حاج همت بازوی ولی الله را گرفت ، تکانش داد و گفت:پاشو برو! مگه نمیبینی بچه های مردم دارن از بین میرن...🤨 بسیجی ها که آن سوتر روی زمین نشسته و بعضی ها خوابیده و چند نفر هم سرپا بودند انگار خیلی عجله داشتند یکیشان دوباره دوید کنارحاج همت و گفت:بچه ها توی تله افتاده اند...😟 حاج همت بیش از پیش ناراحت شد...😞باعجله رو به برادرش ولی الله که دوباره خوابیده بود گفت: بهت میگم پاشو... فوری باید بری امامزاده عباس...! ... @Kheiybar