#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت9⃣2⃣1⃣
این همه جلسه ، پشت سر هم ، این همه کار ، حوصله ای دارید ماشاءالله...!🙊
ناهار هم که نخوردید ، شام هم که دیگر از وقتش گذشته، چه جوری طاقت می آورید حاج آقا ؟؟😬
همت خواب آلود نگاهش کرد و پرسید:رسیدیم؟🤔
نه هنوز نرسیدیم...
و دوباره چرت می زد...😴
چند دقیقه بعد به دوکوهه می رسیدند...
داخل سنگر که شدند، پس از احوال پرسی، باقرشیبانی به محمد عبادیان گفت:
شام نخوردیما چیزی دارید؟🤔
حاجی تعارف کرد و گفت:خوردیم اما این بنده خدا ناهار هم نخورده!
من خبر دارم...توی جلسه بود. بعدش یادش رفت😶
محمد عبادیان دو تا تن ماهی آورد و روی برنج ریخت...
باقر شیبانی هول زده قاشق برداشت و بی بسم الله شروع به خوردن کرد...🤭
حاج همت اولین قاشق را که دم دهان برد ، نگاهی به عبادیان اداخت و پرسید :بچه ها شام چی داشتند؟🤔
محمد عبادیان گفت :از همین👌
حاج همت پرسید:جان من،از همین بود؟
عبادیان من و من کرد:همه اش که نه. برنجش همین بود .تنش را فردا ظهر می دهیم بخورند!
حاج همت قاشق را توی بشقاب برگرداند...
لقمه توی دهان باقرشیبانی خشک شد!
عبادیان نگران شد و گفت:
به خدا قسم فردا ظهر می دهیم به همه شان...
حاج همت گفت:به خدا قسم من هم فردا ظهر می خوردم!🙃
فصل هفتم
قسمت0⃣3⃣1⃣
در مرحله دوم عملیات فتح المبین ،حاج همت و برادرش ولی الله، خسته و خواب آلود ، خود را به جاده ی دهلران رساندند...
پشت سر آن ها تعداد دیگری از رزمندگان اسلحه به دست و پیاده می آمدند...🚶♂
تلو تلو می خوردند و به سختی راه می رفتند...🤦♂
ولی الله به کنار جیپی که در اختیارش بود ، رسید و از شدت خستگی نشست...
هنوز به درستی به بدنه جیپ تکیه نداده بود که خوابش گرفت...😴
دو سه نفر از بسیجی ها🧔به سمت حاج همت می آمدند...
او را که دیدند به هم ریخته و پریشان و زخمی از او کمک خواستند...
حاج همت باآن ها صحبت کرد!
آن ها سرهایشان را پایین انداختند و خسته تر از قبل از کنار جاده به راه خویش ادامه دادند...👌
حاج همت آهی کشید و خود را به جیپ رساند،ولی الله را که غرق خواب بود از خواب بیدار کرد و به او گفت:
ولی بلند شو برو به امامزاده عباس!
من ببینم چجوری می تونم مشکل این بچه های مظلوم رو حل کنم😓و به آن ها که کنار جاده افتاده بودند اشاره کرد...👈
ولی الله خواب آلود و گیج گفت:آن جا را بلد نیستم.به خدا نمیدونم باید کجا برم...🤭
و در حالی که دوباره خوابش گرفته بود همان طور خواب آلود و با حالت التماس گفت:باشه بعد ابراهیم...
حاج همت بازوی ولی الله را گرفت ، تکانش داد و گفت:پاشو برو!
مگه نمیبینی بچه های مردم دارن از بین میرن...🤨
بسیجی ها که آن سوتر روی زمین نشسته و بعضی ها خوابیده و چند نفر هم سرپا بودند انگار خیلی عجله داشتند یکیشان دوباره دوید کنارحاج همت و گفت:بچه ها توی تله افتاده اند...😟
حاج همت بیش از پیش ناراحت شد...😞باعجله رو به برادرش ولی الله که دوباره خوابیده بود گفت:
بهت میگم پاشو...
فوری باید بری امامزاده عباس...!
#ادامه_دارد...
@Kheiybar