#قراره_بریم_جنوب 😎
همیشهی خدا، وقتی احمد_متوسلیان میخواست از کردستان به تهران برود، یک توقفی چند ساعته در همدان داشت. چون حاج_محمود_شهبازی و ایشان، علاقه و وابستگی خاصی به هم داشتند. روز ۲۰ دی ۱۳۶۰ حاج_احمد قرار بود برود تهران و در مورد تشکیل تیپ، با محسن_رضایی صحبت کند. «حاجاحمد» و حاج_همت هم قول قطعی را گرفته بودند. در حالیکه «حاجاحمد» دارد اینها را به «حاج محمود شهبازی» توضیح میدهد، حاجمحمود ناگهان دست احمد_متوسلیان را میگیرد و با بیقراری به او میگوید:
«...من و تو و همت با همدیگر زیر ناودان طلای کعبه عهد کردیم که تا آخر با هم باشیم. یادت که هست؟»
«حاجاحمد» هم با قاطعیتِ تمام میگوید:«مگر میشود همچنین عهد و پیمانی را فراموش کرد؟»
حاجمحمود هم میگوید:«پس من هم باید در این ماموریت، با تو باشم.»
حاجاحمد با شنیدن این حرف خیلی خوشحال میشود و با نگرانی میگوید:
«پس سپاه همدان را چه میکنی؟ به علاوه؛ بروجردی رضایت نمیدهد تو ما بیایی!»حاجمحمود میگوید:
«آن مسئله با من!...خودم حلش میکنم...نظرت چیست؟»حاجاحمد هم بسیار خوشحال شده، دستش را روی شانهی حاجمحمود میگذارد و لحظهای کوتاه، به چهره حاجمحمود خیره میشود و سرانجام میگوید:«پس یعنی واقعاً تو هم با ما هستی؟»حاجمحمود با لبخند جواب میدهد:«بله که هستم احمد جان.»سردار شهید_حاج_حسین_همدانی رحمتاللهعلیه فرموده بودند:«آن لحظات، قشنگترین لحظاتی بود که در طول آن هشت سال جنگ و اصلاً در کل عمرم، شاهدش بودهام...🌹
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar