هدایت شده از عاکف سلیمانی
خاطره‌نگاری کوتاه از 1401 قسمت اول کوتاه اغتشاشات به اوج خودش رسید و بهم گفتند باید حضور میدانیم و بیشتر کنم. موهام و اصلاح کردم و دور موهام و آلمانی زدم؛ ریشام و به دلیل مسائل امنیتی ماشین صفر کردم. یه سیبیل داش مشتی گذاشتم و کلاه پشمی گذاشتم سرم. شلوار لی تنگ با زانوانی پاره و کتونی مشکی پوشیدم با یه کاپشن نارنجی. اسلحه‌ام را گذاشتم پشت کمرم، شوکر و اسپری را از داخل کیفم برداشتم و در دو طرف جیب کاپشنم گذاشتم. با سید عاصف عبدالزهراء و مرتضی سه نفر دیگر از همکارانم به خیابانی که باید می‌رفتیم، رفتیم. بخاطر اینکه کسی شک نکند، به صورت جداگانه و با فاصله، سوار بر موتور هوندایی شدیم و رفتیم به سمت خیابان وحدت اسلامی. از 200 متری دیدم تجمع است و یک بیلبورد تبلیغاتی را به پایین کشیدند و آتش زدند. به سیدعاصف گفتم:«من و همین‌جا پیاده کن. برو زیر پل یه گوشه بایست و سیگارت و بکش و موتورت و توی پوشش بشین تعمیر کن که کسی شک نکنه. منتظر خبر من باش تا بگم باید چه کنی.» هوا تاریک شده بود. با قدم‌هایی که آهسته بود، ناگهان با پیامکی دوکلمه‌ای که برایم از ستاد send شد، قدم‌هایم تند شد و به سمت جمعیت رفتم. خبر رسیده بود اعضای یکی از گروهک‌های تروریستی وسط جمعیت، بدنبال پروژه کشته سازی است. ناچار بودم به میان جمعیت بروم تا به سوژه اصلی نزدیک شوم و او را زیر چتر اطلاعاتی خودم بگیرم. یک نفر داشت تعدادی لاستیک را که در آن لحظه معلون نبود از کجا رسیده، آتش میزد. رفتم سراغش تا فندکی که دنبالش بود را بدهم تا هم با دوربینی که روی گردنبندم نصب بود، چهره‌اش را بچه‌های پشت دوربین ستاد ببینند. بعد از دادن فندک به آن جوان برای آتش زدن لاستیک ها، برگشتم نزدیک نادر که از اعضای عملیاتی و قدیمی گروهک تروریستی منافقین بود. هدفم این بود که روی او مسلط باشم و به او اشراف داشته باشم! نادر یک نفر را که در کنارش ایستاده بود، با کف دست هول داد و با عصبانیت گفت: «برو علیه بالا تا پایین این نظام قاتل شعار بده ببینم». مرد میانسال گفت: «باشه آقا.» کمی اطراف نادر بازتر شد و نزدیک‌تر شدم. دیدم به یک زن هم اشاره کرد تا برود تصویر حاج قاسم و رهبری و شهید همت را آتش بزند. آن زن رفت و آن کار را انجام داد و دقایقی بعد برگشت در کنار نادر که هیکلی درشت و تنومند داشت ایستاد. اما لحظاتی بعد یک موتور سوار آمد در گوشه خیابان ایستاد و آن زن سمت چپش را نگاهی کرد و رفت به سمت موتور سوار. به صادق پیام دادم: «نمیخواد از دور مراقب من باشی. برو دنبال اون زن و مرد موتور سوار.» یکساعتی را ایستادیم و آن‌ها آتش زدند و من هم به همراه برخی از آن جمعیت، برعلیه نظام مجبور شدم شعار دهم تا کسی شک نکند. نمی‌توانستم بی صدا بمانم و بی حرکت. چون قطعا مشکوک میشدند. ترافیک زیاد شد و بوق‌های ممتد هم اعصاب همه را به هم ریخته بود. از جمعیت فاصله گرفتم و رفتم گوشه‌ای ایستادم و با خط امن وصل شدم به سیدرضی که پشت دوربین بود. سیدرضی جواب داد: _جانم حاج عاکف +اونجا نشستید چه غلطی دارید میکنید؟ سیدرضی هنگ کرد... گفت: _ما با پهپاد بالای سر شما و جمعیتیم. همزمان که چشمانم از دور به نادر بود تا گمش نکنم، به سیدرضی گفتم: +پس چرا هیچ کاری نمیکنید و جلوی اومدن خودروها به سمت وحدت اسلامی رو نمیگیرید؟ کوری؟ نمیبینی چه خطری داره مردم و تهدید میکنه؟ چرا با راهنمایی و رانندگی هماهنگ نمی‌کنید خیابون منتهی به این سمت و ببندند. یالا ببینم. تماس را قطع کردم و رفتم در چندقدمی نادر ایستادم و مشغول خوردن تخمه شدم؛ علیرغم میل باطنی‌ام سیگار ماموریتی میکشیدم. ناگهان دیدم ماموران ناجا دارند از بالای پل ماشین رو به سمت ما می‌آیند. همزمان نادر چیزی به اندازه یک خودکار شی‌یی را از جیبش بیرون آورد و رفت روبروی جمعیت و پشت به مامورانی که داشتند می آمدند قرار گرفت. چشمانم را بستم و در دلم گفتم: «یا ابالفضل العباس. تورو جان مادرت ام‌البنین به من و اون کسی که اومد اینجا و جزء پروژه کشته سازی قراره باشه کمک کن که کسی بهش شلیک نکنه!» چشمانم را باز کردم، دیدم ماموران ناجا دارند نزدیک میشوند، مجددا چشمانم را بستم و توسلی به خانم ام‌البنین کردم. با صدای شلیک گاز اشک آور نیروی انتظامی چشمانم که باز شد، دیدم نادر نگاهی به پشت سرش انداخت و سپس به جمعیت نگاهی کرد، ناگهان فریاد زد: «همه فرار کنند. مزدورای نظام اومدن.» جمعیت که یکی یکی داشتند متفرق میشدند و فرار میکردند، همین که پشتشان به سمت نادر شد، نادر به طرفة العینی دستش را بالا آورد و ناگهان صدایی پیچید. دیدم یک دختر مانتویی بدحجاب تیر به کمرش خورد، صدای شلیک بعدی هم آمد و یک زن فوق العاده بدحجاب دیگر هم نقش زمین شد. هدفون بلوتوثی کاملا کوچکی که درون گوشم بود و روی سرم کلاه بود و دیده نمیشد، به صدا آمد: _کاظمم عاکف جان.