🔴مهدی امنیتی نبود، اما به خاطر اشتباه برادر زاده همسرش شهید شد...
↩️قسمت اول
#مستند_داستانی_امنیتی
مهدی متولد73 بود و کارش مسئول دفتری یک شخصیت نسبتا مهم بود. سوای آن، به طور مستقل و به دلیل علایق شخصی در حوزه امنیتی و دفاعی کارهای پژوهشی انجام میداد و بخاطر نوع پژوهش و کارهایش، ارتباطات گستردهای با برخی از مسئولین امنیتی و نهادها داشت.
مهدی به همین خاطر خیلی از مسائل حفاظتی و امنیتی و اصولی را رعایت میکرد و از طرفی با مطالب و تحلیلها و کارهایی که در حوزه سایبری کرده بود، حساسیت دشمن را برانگیخته بود و تحت رصد دائم دشمن قرار داشت؛ و بعضا مطالبش را دشمن بازتاب میداد و درمورد آن در رسانههای ضدانقلاب نظیر ایران اینترنشنال و رسانههای آموزشی اغتشاشات، درموردش بحث میشد.
شبی از شب های سرد زمستان، بله برون برادرزاده سمیه خانم«همسر آقا مهدی» بود. هم سمیه، هم مادرش، هم برادرش که پدر داماد میشد، به مهدی اصرار کردند که تو باید در این مراسم باشی.
مهدی علیرغم تمام اصرارها به مراسم بله برون برادرزاده همسرش نمیرود و درخانه میماند و آن شب را ترجیح میدهد به کارهای پژوهشی و مطالعات و... برسد.
و آن شب، شبی میشود که امضای شهادتش را در مراسم بله برون برادرزاده همسرش کلید میزنند.
قبل از مراسم بله برون/ در خانه مهدی/ سمیه خطاب به مهدی:
_مهدی جان عزیزم، واقعا نمیخوای بیای؟
مهدی لبخندی میزند و میگوید:
+میدونی که نمیام. جوابم همونیه که گفتم. نه.
سمیه که خانم متدین و اهل ملاحظهای است و عاشق شوهرش، از مهدی ناراحت میشود اما بروز نمیدهد تا با مهدی وارد بحث نشود و یک وقت مهدی را عصبی نکند. پس از نه محکمی که از همسرش آقا مهدی میشنود، میگوید:
_خیلی دوست داشتم که تو هم بیای. دیدی که خان داداشمم بهت زنگ زده. برادرزادهم مهرداد هم بهت زنگ زده تا بیای. اما همش میگی نمیام. بابا والله بزن بکوب نیست. بیا دیگه عشق دلم.
مهدی دستی به موهایش میکشد و کمی چشمانش را میمالد و میگوید:
+سمیه جان، ما چندساله ازدواج کردیم؟
_سه سال و نیم!
+به طور کامل من و شناختی یا نه؟
_چطور؟
+چطور نداره. میدونی که وقتی میگم نه، یعنی نه، و حرفم تا آخر نه هست. و وقتی میگم بله و آره و مثبت جواب میدم، یعنی تا تهش بله و آره و جوابم مثبت هست و کمتر زمانی پیش میاد رای من عوض بشه. این و خوب باید فهمیده باشی.
_خب عزیزم، دوست دارم تو هم باشی. همه دارن میان. فقط تو نیستی.
+جان مادرت انقدر به من گیر نده و با من وَر نرو. الانم زنگ بزن به پدرت اینا بگو بیان دنبالت با هم برید خونه داداشت. سلام منم برسونید. تبریک منم برسونید.
سمیه دور از چشم مهدی اخمی میکند و میگوید: «باشه.»
مهدی میرود نزدیک میز آرایش سمیه که مشغول بافت موهایش بوده، دستش را روی شانههای همسرش میگذارد و بوسهای نثار گردن و گونههای همسرش میکند.
تقریبا همه میدانستند که مهدی روی ثبت عکس از خودش و همسرش چقدر حساس است. مهدی به همسرش سمیه میگوید:
+عزیزم، دیگه سفارش نکنم. یه کم توی مهمونی بیشتر رعایت کن. اگر قراره ازت عکس بندازن، بگو با گوشی شخصیت عکس بندازن ازت؛ و عکسها رو هم منتقل کن به فلش شخصی که داری. حواست باشه وقتی داری با گوشی شخصیت عکس میندازی، کسی با گوشی شخصیش ازت عکس نگیره.
_چشم عزیزم. حواسم هست. شما نگران نباش.
شب بله برون/ منزل عروس خانم!
خانواده داماد و عروس، همه در منزل پدر همسر مهرداد«داماد» جمع میشوند. مراسم انجام میشود و موقع انداختن عکسهای آخر مراسم میشود. سمیه همسر مهدی تا اینجا حواسش بود که کسی از او تصویر یا فیلمی ثبت نکند و هربار کسی میخواست فیلم بگیرد، او چادرش را بیشتر جمع میکرد و حلقه صورتش را با چادر تنگتر میکرد تا چهرهاش به راحتی قابل تشخیص نباشد.
موقع عکس انداختن سمیه خانم با عروس و داماد که میرسد، او به صراحت و با شجاعت کامل میگوید:
«لطفا از من کسی عکس نگیره. من با گوشی شخصی خودم که الان میدمش به یکی از خواهرام، میگم از من و مهرداد و خانم گلش عکس بندازه.»
به چندنفر از خانواده عروس بر میخورد و از این حرف دلخور میشوند، اما برای سمیه ذره ای مهم نبود که در این زمینه چه کسی از او ناراحت میشود. حتی اگر خانواده خودش هم ناراحت میشدند برایش مهم نبود؛ البته تقریبا خانواده سمیه با این موضوع کنار آمده بودند و برایشان موضوع تازهای نبود.
سمیه هم آنقدر روی خودش کار کرده بود که هیچ چیزی جز خواسته همسرش و یکسری اصولی که به او از اول زندگی گوشزد شده بود، مهم نبود.
آن شب خیلی عادی تمام شد و همه رفتند سراغ زندگی شخصیشان.
✍ادامه دارد...
❌کپی و استفاده از این مطلب با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است ❌
◀️ به پایگاه خبری تحلیلی #خیمه_گاه_ولایت بپیوندید👇👇
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff