خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هجده عاصف گفت: _عاکف واقعا میخوای بزاری ملک جاسم ا
وقتی ارتباط من با حاج رسول قطع شد دیدم یکی در میزنه... بلند شدم رفتم در و باز کردم. میثم پشت در بود... وارد اتاق شد. تا رفت چیزی بگه، گفتم: «قبل از اینکه حرفت و بزنی، اول برو هماهنگی کن با اداره مشهد.. بگو با مرزبانی هماهنگ باشن برای رفتن سوژه به اونور مرز. چون یه وقت میبینی سوژه هامون دارن یواشکی از داخل کوه و دره ها میرن بعد بچه های وزارت اطلاعات و سپاه و ارتش هرجا اینارو ببینن میبندن به رگبار. نامه ش رو هم فکس کن بفرست برای اداره مشهد تا با بقیه جاها هماهنگ باشن.» میثم رفت و یک ربع بعد همراه عاصف برگشت اتاقم.. گفت: _حاجی با ستاد مشهد هماهنگ شد. +ممنونم. خب حالا بگو چیشده و چیکار داشتی که اومده بودی بالا؟ _ راستش آقا عاکف، ما با رهگیری های فنی و اطلاعاتی که داشتیم، شخص دومی که ملک جاسم و قرار هست از منوچهر تحویل بگیره، از طریق خط منوچهر ردش و زدیم و پیداش کردیم. +بارک الله آقا میثم.. دیگه راه افتادیااا ! _خواهش میکنم آقا. درس پس میدیم.. +خب.. بگو ادامش و ! _چند دقیقه قبل منوچهر با اون شخص دومی ارتباط گرفت. نفر دومی که قرار هست ملک جاسم رو تحویل بگیره حوالی ولایت تایباد زیر یکی از کوه هایی که چندکیلومتر از پایگاه های مرزی ما فاصله داره مستقر هست و منتظر مهموناست.. همین چنددقیقه قبل منوچهر با نفر دوم ارتباط گرفت. آخرین چراغ روشن و سبزی که از تحویل گیرنده سراغ داریم در همون منطقه هست. لحظاتی رو تامل کردم... طرحی که در اون لحظه به ذهنم رسید بهترین کار بود. چون دور و بر من پر از اتفاقات عجیب و ناهماهنگی ها بود. حدود یک دقیقه متوسل شدم به خانوم ام البنین تا به حق عباسش کمکم کنه... یه دو دوتا چهارتای ساده کردم وَ به میثم که منتظر جوابم بود گفتم: +میتونی موقعیت دقیق مکانی و جغرافیایی اون نفر دوم رو برای من بفرستی؟ _بله میشه.. ولی زمان میبره کمی. چشمام و به نشونه حساسیتم روی این قسمت وَ فوق العاده مهم بودن موضوع درشت کردم، گفتم: + میثم میدونی که... _خیالتون جمع باشه آقا عاکف... دقیق میزنم وسط خال. توی مشتمونه. +برو ببینم چه میکنی پسر. منتظرم تا مثل همیشه گل بکاری ! _چشم. +چقدر زمان میخوای؟ _بیست دقیقه، تا نیم ساعت.. +نه..فقط یک ربع. _آقاعاکف. +میثم... گفتم برو.. فقط یک ربع ! _چشم.. چون قرار هست باهم ارتباط بگیرن ان شاءالله بتونم راحت ردشون و بزنم و موقعیت دقیق و قطعی رو اعلام کنم. +پس عجله کن. میثم رفت و عاصف هم با چای و قهوه اومد کنار میز. یه مزاحی باهاش کردم و بهش گفتم: +ممنونم عروس گلم.. ان شاءالله خوشبخت بشید تو و پسرم به پای هم... خندید گفت: _مادرم همیشه میگه تو با آقا عاکف نامزد هم دیگه هستید. گاهی اوقات که برای صبحونه میای خونمون، اگر خواب باشم میاد بیدارم میکنه و میگه بلند شو نامزدت اومده. خندیدم گفتم: +ممنونم عشقم.. ما خیلی شبیه همیم.. خیلی به هم میایم ! عاصف قهقه ای زد و رفت نشست پشت سیستمش برای پیگیری امور ! کمی از چای رو خوردم بعدش به عاصف گفتم صابر و بگیر. با یه خط امن صابر و که نزدیک مرز بود برام گرفت. بزارید صابر و براتون معرفیش کنم.. صابر یک جوان افغانی بود. پدرش فرمانده یکی از گردان های فاطمیون در سوریه بود. صابر برای ما در خاک افغانستان کارهای اطلاعاتی میکرد. تموم کوه ها و دشت ها و بیابون های افغانستان و ولایت های مختلف افغانستان رو عین کف دستش میشناخت. چون تا سال 87 کارش چوپانی بود، برای همین با خیلی از مناطق و کوه ها و دشت های افغانستان آشنا بود. من با چیدن این مهره ها در کنار هم یک هدف بزرگی داشتم که در ادامه خودتون متوجه میشید. وقتی صابر اومد روی خطم. بهش گفتم: +صابر سلام..چطوری؟ صدای من خوب میاد؟ باهمون لهجه افغانی گفت: _سلام حَجی عاکف... ها.. صداتون رو دارم. +میگم صابرجان میخوام یه خرده شیطنت کنی برامون.. میتونی یا نه؟ بابت همون موضوعی که از دیشب خبرش و بهت دادیم. _حاجی من درخدمت شما هستم. +دقیقا کجایی؟ _طبق دستور آقَ عاصف عبدالزهرا، 10 کیلومتری تایبَد. +الآن موتور داری یا تویوتا؟ _موتور دارم. +تا یک ربع دیگه نقشه و مختصات یه منطقه رو برات میفرستم که سر راهته.. فعلا همون ده کیلومتری که عاصف بهت گفت بمون و تکان نخور. وقتی فرستادیم برات میری سمتش. بعد از اون مرحله بهت میگم چه کاری باید انجام بدی ! _چشم.. خیالتون جمع. تلفن اتاقم به صدا در اومد... جواب دادم: +جانم... _میثمم + آماده شد؟ _بله حاجی. سیستمت و چک کن. +لطفا حواست باشه که اگر موقعیت تغییر کرد، ما رو درجریان بزاری. سیستم و چک کردم دیدم دقیق همه چیزارو برام فرستاده. همونطور که تلفن دستم بود گوشی رو دادم به عاصف و گفتم: «میثم و توجیهش کن مختصات منطقه رو بفرسته برای صابر.» عاصف، میثم و توجیه کرد، قرار شد بعدش مختصات منطقه رو بفرسته برای صابر.