در قربانگاه عشق
یک حکایت بشنو از قرآن حق
تا بدانی حرمت جانان حق
یک شبی حضرت ابراهیم ما
دید در خواب به فرمان خدا
گفت حق: آن نازنین فرزند خود
ذبح کن از بهر ما دلبند خود
گر که تو سودا سر و دلباخته ای
جان و دل در گِرو ما داده ای
بی ترحم حلق اسماعیل را
کارد بر حلقش بِنه با امر ما
ما خلیلت کرده ایم ای مهربان
دوست ما هستی و نور زمان
هر که عاشق شد ز جانش بگذرد
جان و دل قربان معشوقش کند
زود برخاست رسولِ مهربان
گفت ای فرزند خوب نکته دان
امر حق آمد که باید بی دریغ
من تو را سرمی بُرم با کارد و تیغ
پاسخت چیست عزیز و جان من
تو چه گویی ای نگار پاک تن؟
گفت اسماعیل ای بابای من
جان من قابل چه باشد وای من
در قبال امر حق صد جان و تن
باد قربان خدای ماه من
چون نهاد آن کارد بر حلقوم او
وحی آمد ای خلیل راستگو:
آفرین بر همّت مردانه ات
مرحبا بر غیرت مستانه ات
گوسفندی هم فرستاد آن خدا
تا که قربانش کند آن مقتدا
گفت ابراهیم و اسماعیل ما
تا قیامت زنده شد نام شما
هر که قربانی کند تا روز حشر
اَجرِ خاندان شما هم گشته نشر
سوره ی صافات و ابراهیم و صاد
وصف خاندان خلیلم کرده یاد
هرکه دارد مال و ثروت بی گمان
واجب است انفاق مالش هر زمان
مومنان بهر اطاعت از خدا
بهر اطعام مساکین و گدا
سنّتِ پیغمبرش احیا کنند
ذبح و قربانی به جان اجرا کنند
عادل این دین خدا خیر است و نور
هر دمی خیری رسد تا پای گور
✍️عادل ویسی زاده