بقیع خاک پوک و تردی دارد. باران بزند، گل می‌شود. ورِ کشاورززاده ذهنم می‌گوید: «این همه برای کبوترها گندم می‌ریزند، چرا سبز نمی‌شوند؟ چرا بقیع گندم‌ْزار نمی‌شود؟» ورِ شاعر ذهنم می‌گوید:« سال‌هاست بر خاکش اشک شور ریخته. توقع داری چیزی سبز شود؟ تو می‌دانی چندتا دل اینجا جا مانده؟»