پاهای استوار عبدالکریم صدها شهید آورده بودند تهران. بردوش مردم تشییع و در سالن معراج شهدا جای گرفتند. سالن پر بود از تابوت‌های پیچیده در پرچم. میان آنها می‌گشتم بلکه آشنایی را پیدا کنم. رفتم به آن‌سمت که شهدای خوزستان را چیده بودند. رفتم تا ببینم از "علی کریم‌زاده" خبری هست یا نه. ناگهان چشمم افتاد به اسمی آشنا که اصلا در فکرش نبودم. شهید "عبدالکریم دزفولی"، اندیمشک. جاخوردم. نام پدرش را که از بچه‌های معراج پرسیدم، درست بود. برادرِ رحمان بود که در عملیات رمضان، تابستان سال 61 در شلمچه مفقودالاثر شده بود. اصرار لازم نبود. تا از بچه‌های معراج درخواست کردم، اجازه دادند تابوت را بازکنم. تابوت را که بالای همه بود، آوردیم پایین. هیچ احساس خاصی نداشتم، ولی در درونم کسی می‌گفت اتفاق جالبی خواهد افتاد. 👇👇👇👇👇