🌹🍃مرتضی را پا برهنه دیدم. نمیدانم چطور روی آن خاک تفدیده با پای برهنه راه می رفت.
🔺گفتم: کو کفشت؟
🌷🍃با لبخندی نجیبانه گفت: گم کردم!
گفتم: مگه گم کردنیه!
🔺گفت: سر نماز بردن!
🟢🍃آقای ولی پور مسئول تدارکات بود و به من محبت داشت. رفتم گفتم یکی بچه های گل شازده قاسم هست که خیلی نور بالا میزنه، یه پوتین تاف 6 بده که این جوان اصل شهیده
🌷🍃و باز هم مرتضی را با پای برهنه دیدم و باز هم کفش گرفتم. شد دفعه چهارم. گفتم : من پدر شو در میارم که تو پا پتی اینو اون ور بری!
⚪️🍃دستم رو گرفت و قسم داد علی آبرو ریزی نکن، خودم دیدم کی برداشت، نمی خواهم آبروش بره،
🔺حتما لازم داره ...
🔴🍃گفتم اتفاقا منم توش علامت زدم تا پیداش نکنم ولش نمی کنم. قرمز شد. طرف رو پیدا کردم و گفتم پوتین رو در آر و کشوندمش که ....
🔺یه دفعه مرتضی مچ دستم رو گرفت گفت: علی!
🌷🍃نگاهم کرد از نگاهش این دفعه من خجالت کشیدم و اون فرد رو رها کردم رفتم پیش آقای ولی پور،
🔺گفت باز شفیع کفش اون دوست شهیدت شدی...
🌹🍃یه کفش کتونی گرفتم و روی زبونه ها درشت اسم شو نوشتم و دادم بهش! خط زبیدات بودیم. تو سنگر نشسته بودیم. مرتضی گفت: دلم هوای امام رضا کرده،
🔺من می خواهم برم مشهد!
🌷🍃از خطی که بودیم، رفت مقرتاکتیکی. از فرمانده اطلاعات 10روز مرخصی گرفت و رفت.
روز بعد دیدم مرتضی برگشت. گفتم:
🔺تو مگه دیروز نمی خواستی بری مشهد؟
❤️🍃گفت چرا، دیروز دیروز بود امروز هم امروز! رفتم تاکتیکی مرخصی هم گرفتم تا دزفول و اندیمشک هم رفتم، اما انگار دلم گفت برگردم!
🔺همان شب مرتضی شهید شد!
🌷هدیه به روح شهید مرتضی اقلیدی نژاد🌷
صلوات- شهدای فارس
https:/