🌷شهیدی که بعد از اتمام کفنش بر مادرش لبخندی زد🌷 🟢🍃مادر شهید می گوید: ما در ییلاق بودیم که شوهر خواهرم به آنجا آمد، من وقتی او را دیدم فهمیدم که خبر احمد را آورده. ازش پرسیدم چه خبر؟ گفت: آمدم گوسفند بخرم. من با تعجب گفتم: گوسفند؟ برای احمد اتفاقی افتاده؟ گفت: احمد مجروح شده من به او گفتم: دروغه، گفت: نه مجروح شده حاضر شوید به تهران برویم 🔺که در حین راه خبر شهادت احمد را به ما گفت. ⚪️🍃ما وقتی به مهدیشهر رسیدیم احمد را آورده بودند و در سپاه گذاشته بودند، رفتیم او را دیدیم او را کفن کرده بودند، از آنجایی که وصیت کرده بود که من او را کفن کنم، 🔺خودم دوباره کفنش کردم. ⚫️🍃لحظه‌ای که کفن کردن احمد به اتمام رسید و پایین پایش ایستادم و به او گفتم احمد جان خوب خوابیدی پس بخواب تو به آرزویت که شهادت بود رسیدی در همین حین احمد لبخندی زد، خواهرم یک دفعه با صدای بلند گفت: شهید دارد می‌خندد؟! که من گفتم رویش را بپوشانید آخر مگر می‌شود جسدی که 12 ساعت در سردخانه بوده بخندد؟ 🔺او به حرفهای من واکنش نشان داد. 🌷🍃همان شب خواب احمد را دیدم دیدم باز دارد برایم می خندد گفتم: چرا می خندی؟ گفت: آخر دیدی یادت رفت! صبح که بیدار شدم به این موضوع خیلی فکر می کردم همه نشان از 🔺 این قضیه واقعیت داشت. ❤️🍃احمد قبل از شهادتش به خانه امد من در اتاق بودم وقتی به درون پذیرایی آمدم دیدم احمد کفن را روز زمین پهن کرده و دارد روی آن غلت می زند و می خندد به او گفتم احمد این چه کاریه؟ می خواهی مرا سکته بدهی؟ پاشو بساطت را جمع کن؟ بعد او گفت: مادر من، روزی می شود که با دستان خودت مرا کفن می کنی 🔻🔻🔻