🔻خاطراتی سبز از حیات طیبه
💫🌹امام خامنه ای حفظه الله
💫🟢یکبار آخر شب آقای خامنهای(مدظله العالی) میخواستند بعد از انجام کارها بروند اما کفشهایشان نبود. ایشان گفتند که من جلسه دارم و باعجله باید بروم. وقت هم خیلی کم بود و کفشهایشان نبود. من به ایشان گفتم: کفشهای من را شما بپوشید و بروید به کارتان برسید. کفش شما را من آخر سر پیدا میکنم و میپوشم؛ فردا با هم عوض میکنیم.
🔺ایشان قبول کردند و کفشهای مرا پوشیدند و رفتند.
💫⚪️آخر شب هر چه گشتم کفشهای ایشان را پیدا نکردم، تنها یک جفت کفش پاره و پوره پیدا کردم. با خودم گفتم حتما یک کسی آمده، کفشهای آقا را برده و اینها را جای آن گذاشته است. به هر صورت کفشها را پوشیدم و به منزل رفتم. کفشها خیلی درب و داغان بود ،
🔺طوری که نزدیک بود پایم زخم شود.
💫🔴فردای آن روز آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) آمدند و به من گفتند: کفشهایم را پیدا کردی؟ گفتم: نه؛ انگار یک نامرد بیانصافی آمده کفشهای شما را برده و این کفشهای پاره را جای آن گذاشته است. آقا نگاهی به کفشها انداخت و با لبخندی گفت:
🔺این که کفشهای خود من است!
💫🌷ایشان گفتند: کفشهایم را بده. گفتم: نه، حالا که این کفشهای شماست آن را به کفاشی میبرم. کفشها را تعمیر کردم، یک واکسی هم به آن زدم و فردای آن روز به ایشان تحویل دادم.
🔻🔻🔻