🌷🕊🌷🕊🌷 💫🌹يکي دو بار تا سر کوچه رفتم و برگشتم اما خبري از سيدحسين نبود. هنوز چادرم را آويزان نکرده بودم که رسيد. پرسيدم:« تا الآن کجا بودي؟ نمي‌گي نگرانت مي‌شم؟ ». 🔺سرش را انداخت پايين و گفت:« توي مدرسه کار داشتيم. ». 💫🟢گفتم:« تا الآن مدرسه بودي؟ ولي خيلي وقته که هم کلاسي‌هات رسيدن خونه! ». آهسته‌تر از قبل جواب داد:« راستش چند تا از شاگرداي مدرسه بي‌بضاعتن، مي‌خوايم اگه بشه دم عيدي لباس نو واسه‌شون بخريم. 🔺اين بود که دير اومدم. مي‌بخشي نگرانتون کردم. ». 💫🤍کمي آبگوشت ريخت توي کاسه و مشغول خوردن شد. به ظرف گوشت کوبيده‌ها دست نزد. گفتم: سيدحسين! سير شدي؟ گفت: آره، گوشت رو بگذار براي‌ بچه‌هاي خاله، 🔺آخه آبگوشت دوست ندارن. 💫🌸خواهرم و بچه‌هايش با ما زندگي مي‌کردند و در حقيقت هم سفره‌ي ما بودند. با چند لقمه نان خالي غذايش را تمام کرد و گفت: خيلي‌ها همين نون رو هم پيدا نمي‌کنن، 🔺ما بايد خيلي خدا رو شکر کنيم. 💫🌷پله‌هاي پشت‌بام را دو تا يکي پايين آمد و کفشهايش را با عجله پوشيد. پرسيدم:« کجا با اين عجله؟ گفت: مثل اينکه راهپيمايي يه. من رفتم، 🔺اگه دير کردم نگران نشين. 💫🌷خاطره شهید سیدحسین پورهاشمی 🔺به نقل از مادر شهید