🥀به یاد شهدا🥀
💫🌷 یکی از بچـه ها اسمش اسـرافیل بـود کم سن و سال و خوش خنده. به راننده ماشین حمل غذا گفت: «داداش! خواستی بـری عقب،
🔺محـبت کن جنــازه ما را هم با خـودت ببـر!.»
💫🤍لقـمه توی دهانمـان بود؛ خنـده مان گـرفت. تویوتا، غذای بچـه ها رو پخش کرد و دور زد.
💫🌷داشت برمی گشت که یکدفعه یک خمپـاره خورد بغل اسرافیل؛ ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گرد وخاک دویدم طرف اسرافیل؛
🔺ترکـش به شـاهرگش خورده و درجـا تمـام کـرده بود.
💫🤍چند تا از بچـه های دور و برش، غرق خون و زخمـی و پخـش و پلا بودند.
🔺پیکـر اسـرافیل و زخمی هـا را بـا همــان تویوتـا فرستادیم عقـب.
💫🌷برگشتم همانجــا؛ زمین از خــون خیس بـود.
💫🌹خـاطـرات سید ابوالفضل کاظمی
💫📗کوچه نقاش ها / راحله صبـوری