📗کتاب «سکوت شکسته»
🌹براساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷علی ابن ابیطالب(علیه السلام) در دفاع مقدس
📝به قلم: سیدهادی سعادتمند 26 🔽
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قسمت بیست و ششم
⚪️کربلای چهار
🌹برگشتم خط پدافندی خین در شلمچه، نیروهای معاونت اطلاعات در طول آن مدتی که نبودم، فعالیتهای زیادی انجام داده بودند؛ و با حوادث ناگواری روبرو شده بودند؛
⚪️«احمد منتظری» با بشکهی فوگاز برخورد کرده بود و تمام کمرش در لباس غواصی سوخته بود؛ طوری که وقتی میخواستند لباس را از تنش در بیاورند، پوست کمرش همراه لباس از تنش جدا میشد. به دلیل شرایط خاص منطقه نتوانستند او را خارج کنند و همان جا در خط مقدم، کار مداوای اولیهاش انجام شد.
🌷🌷🌷 شهادت بیگدلی، اسارت خدادادی و مجروح شدن احمد منتظری گواه این واقعیت بود که نیروهای دشمن به « رادار رازیت» مجهز شده اند.
⚪️ اولین بار بود که نیروها در خط پدافند با چنین ابزاری آشنا میشدند. در پاسگاه زید که بودم، با این رادار آشنا شده بودم. کار این رادار، مراقبت از زمین نبرد در شب بود. میتوانست هرگونه شئ متحرکی را در شب ردیابی و کشف موقعیت کند. قرارگاه هم دستیابی دشمن به رادار رازیت را تأیید کرد. همه اینها نشان میداد که کار شناسایی در شب خیلی سخت میشود. زمانی که من در مأموریت میمک بودم، شم آبادی و شفیعی در جناح راست، روی یک معبر کار میکردند.
🌹شم آبادی شناسایی ای را که با شفیعی رفته بود در خاطراتش این طور گزارش کرد:
⚪️" صبح با شفیعی لباس غواصی پوشیدیم و برای این که استتار شویم، لباس خاکی را روی آن پوشیدیم. به سمت جزیره کوچکی، داخل آب گرفتگی رفتیم. از سمتی که پوشش نی مناسبی داشت. ظهر شده بود که رسیدیم. بعد از نماز، شفیعی دراز کشیده بود.من هم مشغول خوردن جیره جنگی ام شدم.
🌹شفیعی گفت: «چرا همه رو خوردی؟» امشب بدون جیره جنگی چیکار میخوای بکنی؟» گفتم «مال تو که هنوزهست.» به نظرم رسید که شوخی میکند. قرار بر ماندن نداشتیم. میبایست تا قبل از غروب به عقب برمیگشتیم.
بعد از کمی استراحت، شفیعی خواست از مسیری برگردیم که پیشتر آمده بود.
⚪️ وارد آب شدیم. گفت:« با این مسیر آشنا بشی، خوبه.» بعد سمت تیربرق را نشانم داد. مخالفت نکردم. حرکت کردیم به سمت تیربرق. حجم نی در اطراف تیربرق زیاد بود. سه ـ چهار متر مانده بود به تیربرق برسیم که آب از سینهام بالا رفت. به سختی راه میرفتم. مجید شفیعی کلاه غواصی ام را که از پشت سرم آویزان بود کشید. تعادلم به هم خورد. کمی آب وارد لباسم شد. آب سرد بود. از کارش خوشم نیامد.
🌹صدای من بی اختیار بالا رفت. گفت: «صبر کن، من جلو برم. این جا رو بهتر میشناسم.» وقتی از کنارم رد میشد، تبسمی که روی لبش بود، باعث شد حالم خوب شود. یک متر از من فاصله گرفته بود. برگشت و نگاهم کرد. قدم از قدم برنداشته بودم که با صدای انفجار، بین زمین و آسمان بودم. درد و سوزش در پایم احساس میکردم. این که چه مدت زمان روی آب افتاده بودم را نمیدونم.
⚪️ از انفجارهایی که در اطرافم بود، به خودم آمدم. یک موشک آرپیجی به سمت ما آمد و به تیر برق چوبی خورد. کمانه کرد و منفجر نشد. پرپر کرد و داخل آب افتاد. فهمیدم بهترین جا برای در امان ماندن، تیر برق است. پشت آن موضع گرفتم و سرم را به چوبهی آن چسباندم، فرصتی پیدا کردم تا دستم را به پاهایم که میسوخت، برسانم.
🌹خدا را شکر کردم که مشکل زیاد جدی نیست. دنبال مجید گشتم، اما او را نمیدیدم. درد و سوزش پایم باعث شد با شنا به سمت محل انفجار برگردم. بعد از آن همه انفجار، یک باره سکوت حاکم شد. صدای خرخر نحیفی شنیدم. به سمت صدا چرخیدم. سایه مجید را دیدم. گفتم:
« مجید! زود باش. الان گشتی هاشون سرمیرسن. دیگه آتیش نمیریزن.»
⚪️میدانستیم زمانی که گشتی های دشمن در نقطهای حضور پیدا میکردند، آتش روی آن محل قطع میشد.
🌹جوابی از مجید نشنیدم. سرش به سمت من بود. دست انداختم کلاه غواصی اش را گرفتم و کشیدم به سمت خودم. صورتش افتاده بود داخل آب. دلم ریخت. دست بردم زیر کمرش و آوردمش روی آب. حنجره اش شکافته شده بود، اما هنوز نفس داشت. از حنجره اش حباب بیرون میزد. چشمانش نیمه بسته بود. قدش کوتاه شده بود. هر دو پایش از بالای زانو قطع شده بود…."
🌷ادامه دارد....