مصطفی اجازه نداده بود برود عملیات. قهر کرده بود، رفته بود اهواز. فرداش از راه که رسید، مصطفی پرسید « کجا بودی؟» حسابی ترسیده بود. گفت « با بچه ها رفته بودم اهواز. » سرش داد زد « چرا اجازه نگرفتی؟ما برای دلمون اومدیم اینجا یا برای تکلیف؟» رنگش پرید. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. از شب تا صبح مصطفی پلک روی هم نگذاشت. هر چی استغفار می کرد؛ خودش را می خورد، به خودش می پیچید، راضی نمی شد. فردا صبح اول وقت رفت سارغش. دستش را انداخت دور گردنش. برایش گفت که نگرانش بوده، خیلی دنبالش گشته. بعدکم کم همین طور که قدم هایش آرام تر می شد، لحن صدایش عوض شد. عذرخواهی کرد. ایستاد. زد زیرگریه. گفت « حلالم کن»
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 65