🔺🔺🔺که ببینند شیخ، کتاب یا اسنادی علیه رژیم در خانه پدری پنهان کرده یا نه.»
📌راننده مشکوک و سفری که ناتمام ماند
⚪️🍃«حدود یک سال از ازدواج ما میگذشت که پدر و مادرم به همراه خانواده شیخ احمد به حج عمره رفتند. وقتی برگشتند، اجازه مرا هم از همسرم گرفتند و من به همراه پدر و مادر به مشهد رفتیم. آن روزها نزدیک نیمه شعبان بود. هر سال در مهدیه برای نیمه شعبان جشن مفصلی گرفته میشد اما آن سال قرار نبود برنامهای برگزار شود چون امام خمینی(ره) دستور داده بود بهعنوان اعتراض به کشته شدن مردم توسط حکومت پهلوی، همه جشنها لغو شود. برادرم هم قصد نداشت در مهدیه جشن بگیرد. حتی وقتی از طرف رژیم به او فشار آوردند، باز هم قبول نکرد. گفتند پس نباید در روز نیمه شعبان در تهران باشید. اینطور شد که حاج احمد تصمیم گرفت با خانواده به مشهد بیایند. به خانه پدریمان تلفن کرد و گفت راهی مشهد هستند. اما روز نیمه شعبان هرچه منتظر شدیم، نیامدند. ماجرا از همان تهران شروع شده بود، از راننده جدید شیخ احمد. راننده قدیمی ایشان، فرد خوب و مورد اعتمادی بود اما راننده جدید، فرد مشکوکی به نظر میرسید. بعدها هم معلوم شد از عوامل ساواک بوده.»
🌹🍃۴۲ سال هم که گذشتهباشد، باز هم روایت اتفاق تلخی که داغ برادری تکرارنشدنی را بر قلب خواهرش گذاشت، سخت و سنگین است. حاج خانم نفسی تازه میکند و در ادامه میگوید: «خبر دادند خودروی شیخ احمد در نزدیکی قوچان تصادف کرده... همه چیز مشکوک بود. از قوچان تا مشهد فقط ۲ ساعت راه است اما تا ما برسیم، صحنه تصادف را به هم زده بودند، همهچیز را جمع کرده بودند، راننده را فراری داده بودند و پیکر برادرم را هم به مسجدی در همان نزدیکی منتقل کرده بودند. خیلی زود معلوم شد تصادف، برنامهریزی شده بود. همسر برادرم و فرزندانش میگفتند در دقایق آخر قبل از تصادف، حالتی شبیه بیهوشی به آنها دست داده بود و از تصادف چیزی به یاد نمیآوردند. هدف، خود شیخ احمد بود. یک ماشین نظامی طوری به خودروی آنها زده بود که شخص حاج احمد کافی را از بین ببرد. با بیهوشی خانواده برادرم و باقی ماجراها، معلوم شد راننده هم با عاملان تصادف همدست بوده. به همین دلیل هم فراریاش دادند. اول میگفتند در زندان است اما وقتی برادرهایم رفتند زندان تا با او صحبت کنند، موفق نشدند. هیچوقت هم معلوم نشد ماجرای آن راننده چه بود.»
📌حسرت مجلس ترحیم را به دل مان گذاشتند...
⚪️🍃«شیخ احمد وصیت کردهبود: "اگر وسط هفته از دنیا رفتم، برای تدفینم تا روز جمعه صبر کنید تا مردم در مهدیه کنار پیکرم دعای ندبه بخوانند. بعد، در همان مهدیه دفنم کنید." این موضوع را به ماموران امنیتی رژیم گفتیم. قبول کردند پیکر شیخ احمد را به تهران بفرستند. دو برادرم و همسرم هم همراه پیکر به تهران آمدند. این اتفاق ۳ بار تکرار شد، اما آخرش هم اجازه ندادند پیکر را به مهدیه ببرند. میترسیدند مردم تجمع کنند و علیه حکومت تظاهرات شود. پیکر را به مشهد برگرداندند. در صحن حرم امام رضا (علیه السلام) اجازه دفن ندادند. میخواستند پیکر را با خودشان ببرند اما با التماسهای خانواده، منصرف شدند. خواجه ربیع را هم خودشان پیشنهاد کردند.
🌹🍃از همان فرودگاه ساعت ۳ نیمهشب پیکر را به خواجه ربیع بردند و درحالیکه فقط به پدر و مادرم و حاج عمویم اجازه حضور دادند، پیکر را دفن کردند. درِ مقبره را هم قفل کردند و کلیدش را با خودشان بردند! حتی چند مأمور دائماً دم در خانهمان بودند و اجازه نمیدادند صدای مان در بیاید. اجازه برگزاری مراسم سوم و هفتم هم به ما داده نشد. مقبره شیخ احمد تا ۷ ماه بعد یعنی تا پیروزی انقلاب در تصرف ماموران رژیم پهلوی بود و بعد از آن بود که توانستیم سر مزار برادرم برویم.»
🌸🍃حاج خانم طیبه ضیافتی کافی(همسر شهید محمدرحیم ضیغمی و جانباز شیمیایی دفاع مقدس) آهی میکشد و از تکرار عجیب یک ماجرای تلخ در خانواده اینطور میگوید: «یک سال بعد، مرحوم پدرم و چند سال بعد، آقا مرتضی - برادرم - مهمان شیخ احمد در خواجه ربیع شدند. آقا مرتضی که در مبارزات انقلاب، فعال بود و در دوران دفاع مقدس هم در سنندج فعالیت میکرد، سال ۱۳۷۱ وقتی در راه مشهد بود، در یک تصادف مشکوک از دنیا رفت. بعدها معلوم شد کومولهها عامل شهادت او بودند. شیخ احمد وقتی شهید شد، ۴۲سال داشت. آقا مرتضی هم موقع شهادت، ۴۱ ساله بود.»