6 مامان سری به نشونه تاسف تکون داد _ اونقدر بمونید که دیگه کسی حاضر نشه حتی سمتتون بیاد! مامان و داداشم که از هر دوشون ناامید شده بودن با وجود تفاوت سنی زیادی که من با محمد داشتم مامانم بهم گفت که زن محمد شم منم که ۲۲ سالم بود سن زیادی نداشتم نمی‌تونستم رو حرف مادرم و داداشم حرف بیارم از طرفی به نظر من اونم آنچنان مرد بدی نبود همین که ساده بود برای من کافیه. من با محمد ازدواج کردم و الانم که ۷ سال از اون قضیه می‌گذره خدا بهمون یه دختر هدیه داده که اسمش رو کیانا گذاشتیم و در کنار هم خوشبختیم خوشحالم از اینکه مثل خواهرام مغرورانه برخورد نکردم و این سرنوشتی بود که خدا برای من نوشته بود. پایان. کپی حرام.