کلید خوشبختی
#مادر ۲ از خدا خواسته قبول کردم اینجوری همش کنار هم بودیم و بیشتر میتونستیم با هم باشیم دیگه خیالم
۳ مامانم از حرفم استقبال کرد و قرار شد ی روز بیاد مغازه و لیلا رو ببینه و اشنا بشن بعد هم بریم برای خواستگاری مامانم وقتی اومد مغازه و لیلا رو دید گفت بنظر دختر خوبی میاد ولی پسرم خانواده خیلی مهمه و اینکه موقعیت اجتماعی دوتا خانواده بهم بخوره باید خانواده اش هم ببینم و اگر مشکلی نبود ازدواج کنید منم با لیلا هماهنگ کردم که با مادرش صحبت کنه و مامانم ی روز با خواهرام بره به خونه لیلا اینا بالاخره روز موعود رسید و مامانم وقتی رفت خونه پدر لیلا و برگشت خونمون با ازدواج ما مخالفت کرد بهم گفت اینا خیلی از ما پایین تر هستن و بعدها به مشکل می خورید ممکنه این دختر چیزایی که تو خونه پدرش نداشته رو از تو بخواد و زیاده خواهی کنه بهتره که با یه نفر وصلت کنی که هم سطح خانوادمون باشه به مادرم گفتم من همینو میخوام مامانم مخالف بود و به ناچار خودم با مادر لیلا صحبت کردم و ماجرا رو براش گفتم خیلی ناراحت شد گفت این چه حرفیه بالاخره ماهم شخصیت داریم غرور داریم مامان تو میخواد تو با لیا ازدواج نکنی بری با یکی دیگه ازدواج کنی از دختر من بدش میاد اینا همه اش بهانه است اصلا به نظر من برو یکی بزن تو دهن مامانت که حدشو بدونه و دخالت نکنه و یاد بگیره به سلیقه پسرش احترام بذاره یا اصلا قید دختر منو بزن تو ادم سستی هستی و نمیتونی دخترمو خوشبخت کنی من که لیلا رو خیلی دوست داشتم برای اینکه از دستش ندم گفتم هرچی شما بگی انجام میدم اومدم خونه مامانم دوباره شروع کرد به مخالفت کردن منم که حرفهای مادر لیلا و ترس از دست دادنش روم تاثیر گذاشته بود و می خواستم به لیلا برسم تو دهنی خیلی محکمی به مادرم زدم گفتم دفعه آخرت باشه که با ازدواج من مخالفت می کنی اگه ناراحتی من خودم میرم اونو می گیرمش مامان من خیلی ناراحت شد ولی هیچی نگفت به بابامم حرفی نزد بعدم رفتیم خواستگاری لیلا و عقد کردیم ادامه دارد کپی حرام