#فخر_فروشی ۴
همزمان پسر دومم اومد و بهم گفت میخوام ازدواج کنم
بهش گفتم فعلا درگیر جشنه ولیعهدمون هستیم که به دنیا اومده باید مدتی صبر کنی تا برات یه دختری رو پیدا کنم
بهم گفت ولی من خودم دختری که دوست داشتم رو انتخاب کردم
دنیا دور سرم چرخید غفلت من باعث شده بود پسرم تو دام یه دختر بی سر و پا بیافته بهش گفتم حق ازدواج با اون دختر رو نداری
اما گفت من اونو میخوام بنظرم دختر کاملی هست و مشکلی نداره
همسرمم انقدر که با مردم بی سر و پا بخاطر شغلش سر و کله زده بود افکارش مثل بقیه شده بود و می گفت انقدر خودمونو نباید بالاتر بدونیم و با مردم ارتباط داشته باشیم و وصلت کنیم، وقتی پسرمون دوست داره با اون دختر ازدواج کنه ما نباید مخالفت کنیم
ماتم برد از این همه وقاحت و حماقتش بهش گفتم می فهمی ژن برتر و خوب ما نباید با هر کسی ترکیب بشه این گدازاده ها لیاقت وصلت با ما رو ندارن
اما شوهرم گفت باید به خواسته بچه هامون احترام بگذاریم
منو مجبور کردن و رفتیم خواستگاری وقتی وارد خونشون شدیم نگاه محقرانه ای به همه ی زندگیشون انداختم ثروت بی پایان و زبانزد ما کجا و این خونه معمولی سطح پایین کجا دختره هنوز با چادر سفید گل گلی چایی می گردوند انگار که نوکرمون بود حالم خیلی بد شد از اینکه خودمو توی همچین موقعیتی دیدم احساس کوچیک شدن می کردم وقتی از خونشون اومدیم بیرون پسرم گفت نظرتون چیه؟
گفتم مادر آخه اصیل زادگی و ژن خوب ما کجا این خانواده کجا دختر کشاورز زاده است اجددش کشاورز بودن وضع و اوضاع زندگیشونو دیدی حتی یه مبل درست حسابی و درخورد شان و شخصیت ما نذاشته بودن تو خونشون میتونستن برن از همسایه ها قرض کنن ولی شان ما رو با نشوندنمون رو اون مبلا پایین نیارن
ادامه دارد
کپی حرام