#پشیمانی ۵
مثل یخ وا رفتم نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم زنم به اون خوبی رو از دست دادم فقط بخاطر حرف مادرم، اعصابم حسابی بهم ریخت یادم افتاد وقتی طلاهاشو بهم داد یواشکی گریه میکرد
همون موقع لباس پوشیدم رفتم روستا دنبال زینت اول خانواده اش منو راه نمیدادن ولی انقدر التماس کردم که اجازه دادن ببینمش براش توضیح دادم چی شده و ازش معذرت خواستم زینت بهم گفت با تمام تحقیرها و توهین هایی که میکردی دوستت داشتم مادرت خیلی اذیتم میکرد اما بازم ازش نگهداری میکردم چون مادر تو بود حتی طلاهامم گرفتی دم نزدم اما دیگه برنمیگردم باید مادرتو از اونجا ببری نصف خونه ام بزنی به نامم تا برگردم
ادامه دارد
کپی حرام