🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت4
بلند شدمو به طرف تخت رفتم.
یه حسی اجازه نگاه کردن به صورتش رو بهم نمیداد.چند ثانیه ای به روپوش آبیش نگا کردم.
همینطور که پرستارا به طرف CCUحرکت میکردن منم وسط سالن ایستاده بودم و به رفتن اونا نگا میکردم.
یه حسی میگفت باید توبه کنم و از خدا کمک بخوام!چون فقط و فقط خدا میتونست جون اون دختر رو نجات بده،به ساعت روی دستم نگا کردم،
۳ نصف شب ،یه ساعت و نیم مونده بود تا اذان، خدارو شکر کردم که لااقل زمان اذان رو به لطف مامانم یادم بود.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف یه نیمکت توی حیاط بیمارستان رفتم نشستم و به آسمون نگا کردم.
سیاهی شب رو ستاره هاقشنگ تر میکردن و چشم آدم رو از تماشاخسته نمیکردن.
سردردم هم بدتر شده بود!
هوا خنک بود و من با یه پیرهن،لرز کرده بودم.
بلند شدمو به طرف حوضی که وسط حیاط بود رفتم، خنکی آب حوض دستمو بی حس میکردولی لذت بخش بود!
با دوتادستم به صورتم آب زدم اونقدری یخ بود که دندونام به لرزه افتاد.
با همون آب حوض وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم.
روبه قبله نشسته بودمو سرمو انداخته بودم پایین روم نمیشد سرمو بالا بیارم.
حس میکردم اونجا جای من نیست،تا اینکه صدای اذان بلند شد،با اولین الله اکبر بغضم شکست و به سجده رفتم،انگار صدای اذان راه گلومو باز کرده بودهق هق میکردم و طلب بخشش!
--خدایا غلط کردم،اشتباه کردم،تو به بزرگیت ببخش،خدایا میدونم گناه کارم،میدونم بنده بدی واست بودم،اما تو بزرگی،به بزرگیت منو ببخش! حس میکردم،دلم به وسعت دریا پر بود!اونقدری که دلم میخواست تا هر موقع که چشمام کور شد گریه کنم!
--خدایا مگه نگفتی گناها با توبه پاک میشه؟مگه نگفتی اگه بگیم خدا توهم جوابمون رو میدی؟خدایا دلم گرفته،اونقدری که چیزی نمونده تا خفه شه!
منو ببخش!منو ببخش!
وقتی سرمو از روی سجده بلند کردم،حس میکردم که خالی شدم،دیگه احساس گناه نمیکردم،اذانم تموم شده بود،پا شدم و دو رکعت نماز صبحمو خوندم،بعد از تموم شدن نماز به سجده رفتمو،از خدا خواستم جون اون دختر رو نجات بده،کمکش کنه!
از نمازخونه اومدم بیرون و به طرف CCU رفتم تا ببینم حالش چطوره.
--سلام خانم،من همراه اون خانمی هستم که چند دقیقه پیش بردینش CCU.
هنوزم بی هوشه؟
--آهان همراهشون شمایید؟کجا بودید تا الان ؟میدونید چقدر دنبالتون گشتم؟
--چرا ؟مگه اتفاقی افتاده؟
--نه اتفاقی نیفتاده فقط،این بسته رو باید بدم بهتون.
با کنجاوی به بسته روی میز نگاه کردم.
--میتونم بپرسم این چیه؟
--بله اینا وسایل شخصی همسرتونه.
داشتم فکر میکردم که اینارو باید چیکار کنم،چون من اصلا اون رو نمیشناختم و تو اون لحظه خودمو بخاطر گفتن اینکه همسرشم لعنت کردم، ولی از یه طرف اگه اونو نمیگفتم الان اون زنده نبود!
از فکر و خیال اومدم بیرون و بسته رو بایه تشکر برداشتم و به طرف صندلی رفتم.
اولش،واسه باز کردنش کنجکاو نبودم و اجازه این کار رو به خودم نمیدادم،اما نگاهم به کاغذی که روی بسته بود افتاد.
که روش یه چیزایی نوشته شده بود.
کنجکاویم واسه اون نوشته گل کرد و بسته رو باز کردم و فقط اون کاغذ رو برداشتم.روش یه آدرس بود!
تو ذهنم آدرسو مرور کردم ،تا حالا اونجا نرفته بودم اما انگار یه بار اسم اون خیابونی رو که توی آدرس هم نوشته شده بود رو دیده بودم.
هرچی فکر کردم،چیز دیگه ای یادم نیومد.
دیگه تقریبا نزدیکای صبح بود.
از بیمارستان اومدم بیرون و یه بار دیگه آدرس رو مرور کردم،حسابی کنجکاو بودم بدونم محل آدرس کجاس،سوار ماشین شدم و یه نگاه به آدرس کردم و راه افتادم.
انقدر غرق در ادرس بودم که حواسم به خیابونا نبود،یه خیابون به نظرم آشنا بود،یکمی فکر کردم؟!
درست بود همون خیابون دیشب،دقیقاًهمون بود.
جلوتر که رفتم رسیدم به یه گلستان شهدا.
هم تعجب کرده بودم هم اینکه میخواستم دلیل رفتن اون دختر رو به اونجا بدونم،از ماشین پیاده شدم.
یکی یکی قبرارو شمردم تا رسیدم به قبری که توی همون ادرس اسمش بود.
قبر یه شهید بود،یه شهید گمنام.
یه نگاه به اطرافم انداختم،همه و همه قبر بود، بالاسر هر قبری هم یه چراغ و یه درخت کاج،صبح زود بود و هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود،دوباره به قبر نگا کردم،یه حس خوبی داشتم!
انگار که به دور از دغدغه هام یه جایی پر از آرامش ،پر از انرژی مثبت!
همونطور که کنار قبر نشسته بودم فاتحه
خوندم و برای بار چندم به قبر نگا کردم.
یه بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود.
مثل یه بچه ای که مادرش رو تو شلوغی گم کرده بود،یدفعه بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن،حالم دست خودم نبود،سرمو گذاشته بودم روی قبر و گریه میکردم،تو همون حال داشتم خودمو مرور میکردم!...........
🍁نویسنده : حلما خانم 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸