🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت9 --میدونم بابا،ولی اگه اون دختر هیچ کسو نداشت؟ --فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی!،به فکر این باش که خونوادش رو پیدا کنی اگه پیدا شد که خداروشکر،ولی اگه احیاناًپیدا نشد،نگران هزینه هاش نباش. راستش یه پس اندازی واسه کمک به یه خیریه کنار گذاشته بودم. از قدیمم گفتن چراغی که به خونه رواست ،به مسجد حرومه. الانم به جای اینکه سرتو پایین بگیری،برو ببین میتونی خونواده اون دختر رو پیدا کنی یانه! یه حس امیدی ته دلم زنده شد،ولی به فکر اینکه نتونم خونوادش رو پیدا کنم و بعد قراره چی بشه،همون حس امید روهم نبدیل به ناامیدی کرد! با خوشحالی از بابام تشکر کردم. --مرسی بابا،خیلی ممنون که کمکم کردی! لبخندزد--یه پسر که بیشتر ندارم. از پدرم خداحافظی کردم و مهدوی به احترامم بلند شد--کجا آقا حامد بمونین یه چایی چیزی در خدمت باشیم.؟ --نه ممنون راستش یکم کار دارم،سر فرصت بهتون سر میزنم. تنها کسی که بعد از اون اتفاق چهار سال پیش و اون کارهای من،رفتار قبلیش رو باهام داشت،همین آقای مهدوی بود. دلیلش رو هم هیچ وقت نفهمیدم..... از کارخونه که اومدم بیرون،دستمو تو جیبم کردم که سوییچو بردارم، سوییچ همراه با یه کاغذ اومد بالا.؟ کاغذ رو نگاه کردم،یه آدرس بود،یکمی با دقت نگاه کردم،درست بود،همون آدرسی که اونشب از وسایل اون دختر برداشتم. --یه حس عجیبی ته دلم رو خالی کرد! بدون معطلی،به سمت گلستان شهدا رفتم! وقتی رسیدم،یه نگاه کلی به اونجا انداختم،تا چشم کار میکرد،سنگ قبرهایی بود که کنارهمشون چراغ گذاشته بودن. انگار همشون به آدم لبخند میزدن :) به کمک آدرس،همون قبری که اون روز بالاسرش رفتم رو پیدا کردم. تو دلم از اینکه اینجارو پیدا کردم،خداروشکر میکردم. فاتحه خوندم و به سنگ قبر خیره شدم! *شهید گمنام* یه حس عجیبی به سراغم اومده بود،انگار یه کاغذ روبه روم بود تا تموم دردام رو بنویسم! با اینکه دفعه دومی بود که به اونجا میرفتم،ولی واسم آشنا بود! یه لحظه،یاد حرف اون روز آرمان افتادم! "دوست شهید" توی ذهنم چند بار،این کلمه رو تکرار کردم،ولی نتیجه ای دست گیرم نشد. انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت! به آسمون نگا کردم،ابری ابری بودو این حالمو گرفته تر میکرد! چند ثانیه ای گذشت و بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد! صدای رعد و برق همراه شد با شکستن بغض من! احساس میکردم،حال آسمون هم تعریفی نداشت! آدم های زیادی اطراف من بودن،ولی هیچ کس صدای من رو نمیشنید! هرکی توحال و هوای خودش بود. به فکر کارهایی که کرده بودم افتادم،بارون هر لحظه شدید تر میشد و گریه منم بیشتر. به دست و پام نگا کردم،پاهایی که به چه جاهایی قدم گذاشته بودن،دست هایی که...... طاقتم تموم شده بود،سرمو روی قبر گذاشتم و با تموم وجودم گریه میکردم! افکار منفی ذهنم رو خالی نمیکرد! از خودم پرسیدم چرااااا؟ چرا چهار سال تموم حواسم به دنیام نبود،به خودم نبود،به خونوادم نبود! تو اون لحظه دلم میخواست دوباره متولد بشم،دوباره زندگی کنم و از نو شروع کنم،ولی رویایی بیش نبود...! گریم کمتر شده بود ولی همونطور نم نم اشک میریختم! اشکی رو که با بارون ترکیب شده بود و روی صورتم میریخت! حس میکردم با هر قطره اشکی که میریختم،فکر های منفی هم نامرئی میشد و از بین میرفت.... --سلام! اینو گفتم سرمو از روی قبر بلند کردم. --اسمم حامده،فامیلم هم رادمنش! چهار سال آزگار،هر غلطی دلم خواسته کردم! دوباره گریم بیشتر شد،به اندازه ای که حرفم قطع شد............! 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸