🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 23
--دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتون صبر بده.
تو اون لحظه بهتره بگم هیچ حسی نداشتم، ذهنم بدجوری قفل کرده بود، نه میدونستم بیدارم، نه میدونستم خواب، فقط پیش خودم دعا میکردم یه خواب باشه!
مدام تو دلم اسم خداروصدا میزدم!
باید خودم مرگشو به چشم میدیدم، انگار حرف هیچکس قابل باور نبود.
--میشه منو ببرین پیشش؟
--بله! حتما بفرمایید از این طرف.....
چشمم به نوشته روی تابلو که خورد، انگار پرده ی خواب کم کم داشت جلوی چشمام محو میشد و جاش رو به واقعیت میداد.
سکوت ترسناکی که اون بخش داشت هیچ وقت از یادم نمیره.!
پرستار دم در مشخصات اون دختر روبه مسئول اونجا داد و ازش خواست تا منو ببره پیشش.
آروم آروم قدم برمیداشتم و مدام به اطراف نگاه میکردم.
--آقا؟ آقا؟مگه نمیخوای همسرت رو ببینی؟ من ازتون فاصله میگیرم ولی فقط زودتر تمومش کن.
--بله چشم.
لرزشی که توی پاهام حس میکردم رو با گرفتن دستم به دیوار پر کردم.
آروم آروم جلو رفتم و نگاهم، واسه یه لحظه روی صورتش قفل شد!
بدنم آتیش گرفته بود.
سرمو پایین انداختم.
هرچقدر تلاش کردم، حرفی نبود که بخوام بهش بزنم.
همین که خواستم برگردم نگاهم به بخارهای که داشت سطح نایلونی که روش کشیده شده بود رو پر میکرد افتاد.
نمیدونستم باید چیکار کنم، ذهنم صحنه مقابلم رو توهم توصیف میکرد ولی دلم میگفت واقعیته!
نمیدونم چقدر گذشت تا اینکه با صدای که از پشت سرم میومد، جدل بین ذهن و دلم شکسته شد.
--آقا! چرا هرچی صداتون میزنم جواب نمیدین؟ مگه من نگفتم که.........
با دیدن صحنه ای که روبه روش بود حرفشو خورد و با تعجب نگاه میکرد.
سریع گره ی بالای سر نایلون رو باز کرد و اونو از از سرش جدا کرد.
دستشو مقابل دماغش گرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه....
با هیجان روبه من
--تبریک میگم!! خیلی خدا دوست داشته که دوباره همسرتو بهت برگردونده.
با تعجب به حرفایی که میزد نگاه کردم، یعنی اون دخترزنده شده بود؟
باور این جمله واسم سخت بود ولی واقعیت داشت.
تو دلم غوغا شده بود، با اینکه نسبتی باهاش نداشتم ولی از بابت زنده موندنش تو دلم جشن گرفته بودم.....
وضو گرفتم، توی نمازخونه بیمارستان نماز خوندم.
بعد از اتمام نمازم، سجده شکر به جا آوردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا هواشو داشته از این به بعدش رو هم خودش مراقبش باشه.
همونطور که داشتم با تسبیح ذکر میگفتم گوشیم زنگ خورد.
--الو سلام مامان.
--سلام و لا اله الا الله...حامد من از دست تو چیکار کنم آخه؟ معلوم هست کجایی، چرا جواب تلفناتو نمیدی؟
--راستش مامان جان نشنیدم، خوابم برده بود. الانم بیمارستانم!
--حال دوستت هنوز خوب نشد؟
--چرا دیگه فکر کنم دکترش که بیاد مرخصش میکنه.
--خب خدارو شکر مادر! منو بی خبر نزار.
--چشم.فقط میشه گوشیو بدی به بابا؟
--اره، گوشی...
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو به بابام بگم.
--الو حامد جان..؟
--سلام بابا خوبی؟
--خوبم تو خوبی؟از مامانت شنیدم حال دوستت بد شده، چی شده خدا بد نده؟
--نه بابا چیزی نیس. خداروشکر به خیر گذشت.
راستش اگه میشه میخوام تنها صحبت کنم باهاتون، اگه میشه برید جایی که مامان نباشه.
--نه تو اتاقم بگو.
-- راستش بابا، همون دختری که هزینه عملش رو به عهده گرفتی رو یادته؟
با جدیت جواب داد
--اره خب. اتفاقی افتاده واسش؟
--نه دیشب...........................
همه ی اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم ولی انگار بابا از دوباره زنده شدن اون دختر، تعجبی نکرده بود.
و میگفت که خدا هرکاری رو صلاح بدونه انجام میده و چند بار خدارو شکر کرد.
--خب بابا سرتو درد آوردم، الانم برم ببینم دوستم مرخص میشه یانه.
--باشه باباجون مارو بی خبر نزار.
--چشم.
بلند شدم اول رفتم پیش آرمان!
تو اون لحظه به عمق خواب آرمان حسرت خوردم.
انقدر عمیق خوابیده بود که انگارصد ساله نخوابیده.
ساعت ۵ صبح بود.
--سلام وقتتون بخیر.
--میتونم بپرسم حال اون خانمی که
--بله شما همسر اون خانمی هستین که مجدد..
کلافه حرفشو قطع کردم
-- بله. میشه بگین کجان؟
--بله از این طرف لطفاً....
تارسیدن به اتاق جدید، پرستار من رو همراهی کرد و ازم خواست زودتر از بخش خارج بشم و رفت.
دوباره همون سربه زیری که انگار ایندفعه بیشتر هم شده بود به سراغم اومد.
همونطور که سرمو پایین انداخته بودم، با صدایی آروم و پر از خجالت
--بابت زنده موندن دوبارتون خداروشکر میکنم. زودتر خوب بشید.
با گفتن همین چندتا کلمه حرف خیلی سریع از بخش خارج شدم.
حس خجالت و سربه زیری که واسم جدید بود رو دوس داشتم.
ولی حس میکردم با گفتن اون حرفا پشت شیشه،گناه بزرگی مرتکب شدم.
وارد بخش اورژانس شدم. و همون موقع نگاهم به دکتر جراح آرمان افتاد......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸