🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت94 با ترس به چشمام زل زد و گریش قطع شد. --چرا این حرفارو به خودم نزدی؟ چرا زودتر به خودم نگفتی؟ --چون....چون.. گریش گرفت و ادامه داد --نمیتونستم حامدددد! راستش از وقتی که باهات آشنا شدم با اینکه نسبتی باهات نداشتم تصمیم گرفتم دیگه به کارم ادامه ندم. یه احساس.... یه احساس خیانت بهم دست میداد. --پس چرا امروز خیلی راحت همه چیزو گفتی؟ --چون منتظر این فرصت بودم. فرصتی که بتونم همه چیز رو به پلیس بگم. چون دیگه دلم نمیخواست به کارم ادامه بدم. با گریه ادامه داد --دیگه خستــــــه شدم! من کم آوردم حامد! بخدااا کم آوردم! سرشو گذاشت رو میز و هق هق میکرد. صندلی مو بردم کنار صندلیش و با دستم سرشو آوردم بالا و صورتش رو با دوتا دستم قاب گرفتم. لبخند زدم --مگه قول ندادی اینجوری گریه نکنی؟ نگاه به صورتش آتیش دلم رو شعله ور تر کرد و نتونستم تحمل کنم. سرشو چسبوندم به سینم و دستامو دور کمرش حلقه زدم. با آرامش گفتم --آروم باش!همه چی درست میشه! بعد از چند ثانیه صدای گریش قطع شد و سرشو آورد بالا و به زمین خیره شد. گونه هاش قرمز شده بود و خجالت از سرو و روش میبارید. به خاطر کاری که کرده بودم هزار بار خودمو لعنت کردم اما حال خودمم بدتر بود. با یه حرکت از رو صندلی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. هوای سرد بیرون گرمای آتیش قلبم رو کمتر کرد. کلافه دستمو میبردم تو موهام و نفس عمیق میکشیدم. از دور صدای یاسر اومد --خسته نباشی پهلوان. اومد کنار من ایستاد و با شوخی زد پشت سرم --پیش قاضی و معلق بازی آقا حامد!!! خجالت زده سرمو انداختم پایین. با پاش به مچ پام ضربه زد --اوووووو حالا انگار چی شده!!! بیار بالا سرتو آدم باورش میشـــه! سرمو آوردم بالا --بخدا یاسر دست خودم نبود. نمیدونم چرا تحمل هر چیزی رو دارم..... خندید --جز مروارید های شفاف چشمان اولیاء حضرت شهرزاد خانم وصال.... خندیدم و تایید وار سرم رو تکون دادم --اره. ---خب دیگه. اینم از بیرون اومدنت از کوره قلب پزی. حالا پاشو بریم اتاق من تا بهت بگم....... نشسته بودم رو صندلی و داشتم به شهرزاد فکر میکردم. با صدای یاسر از فکر اومدم بیرون --حامد؟ --هوم؟ --ناهار خوردی؟ --ناهار؟ ترحم آمیز لبخند زد --نمیدونی چیه عزیزم؟ همونی که بعد اذان ظهر میخورن! --هه هه بامزه. نه ناهار نخوردم. داشتیم آماده میکردیم که شما مثل عجَل معلق ظاهر شدی. --مسخره بازی بسه. برو غذاخوری ناهارتو بخور...... غذامو خوردم و رفتم اتاق یاسر. جدی و دستوری گفت --حامد برو آماده شو سریع! اینجور مواقع باید به دستورات عمل میکردم و فرصت سوال و جواب نبود. رفتم لباس نظامیمو پوشیدم و کلتم رو برداشتم و با بچه ها سوار ماشین شدیم....