🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت97 تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد. نفسشو صدادار بیرون داد --چون تازه راه میرفتی یه جفت کفش خوشگل خریدم واست. شبش میخواستم ببرمت شهربازی و دستتو بگیرم خودت راه بری. حس خوبی نسبت به حرفای بابام نداشتم اما کنجکاو بودم. --رفتیم شهربازی و خیلی بهمون خوش گذشت اما وقتی میخواستیم برگردیم.... سکوت کرد و با اخم سرش رو انداخت پایین و ادامه داد --حامد اون شب یه اتفاق افتاد. اتفاقی که زندگیمونو عوض کرد. اون لحظه انتظار کشیدن برام بی معنی شد. بغض عجیبی داشتم. --میشه ادامش رو بگین؟ سرش رو آورد بالا و غمگین گفت --حامد مهتاب نمیدونه که تو پسرش نیستی. با شنیدن حرفی که بابا زد با بهت به چشماش زل زدم. حس بدم تبدیل به واقعیت شده بود. زبونم قفل شد ونتونستم حرفی بزنم. با حلقه اشک تو چشمام سرمو انداختم پایین. --حامد؟ دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا. افکارم زنجیر شده بود و ذهنم رو گروگان گرفته بود. با اولین قطره اشکم بابام از رو صندلیش بلند شد و نشست صندلی کنار من. صورتمو با دستاش قاب گرفت --بخدا نمیخواستم بفهمی! چون مهتاب تحملش رو نداشت و تو نمیتونستی قبول کنی! از اینکه باعث مرگ مادرم شده بودم عذاب وجدان بدی گرفتم. با بغض گفتم --بابا؟ --جانم؟ --مامانم بخاطر من مرد؟ سرمو گذاشتم رو شونه بابام و بیصدا اشک میریختم. مردونه بغلم کرد. --مامانت یه آدم خیلی خوب. اما خدا میخواست که فقط 24سال تو این دنیا باشه پس تو مامانت رو نکشتی. سرمو بلند کرد و تلخند زد --قسمت این بود. یه دفعه صدای برخورد یه چیز با زمین به گوشم خورد. با ایستادن من باباهم ایستاد و وقتی از آشپزخونه رفتیم بیرون دیدم مامانم رو زمین افتاده. نشستم کنارش و صداش زدم --مامان؟! مامان! حس اینکه باعث مرگ مامانم تو گذشته شده بودم نمیخواستم با شنیدن حرفای من اتفاقی واسه مامانم بیفته... آمبولانس اومد و داشتن مامانم رو با برانکارد میبردن. فریاد زدم --ماماااان!تروخدا خوب شو! تروخدااا! بابا با آمبولانس رفت و برگشتم تو خونه دیدم آرمان ایستاده وسط هال و داره گریه میکنه. لبخند زدم و دستامو باز کردم رفتم طرفش --سلااام داداش خودم. با دیدن من با خوشحالی دوید و منم بغلش کردم. --چقدر دلم برات تنگ شده بود داداش! --منم همینطور قربونت برم. با کنجکاوی به صورتم خیره شد --گریه کردی؟ لبخند زدم --برو سریع لباستو عوض کن و بیا بهت میگم. --براچی؟ --برو تا بهت بگم. دوید و از پله ها رفت بالا. نزدیک به یک دقیقه بعد همینجور که کاپشنش رو میپوشید از پله ها اومد پایین........