🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتبیستوچهار
«تنها مسجد آبادی»
﴿حجتالاسلام محمدرضا رضایی﴾
سالها پیش آن وقتا هنوز ۱۶ ۱۷ سال بیشتر نداشتم یک روز تو زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بودم من داشتم به خودم می رفتم درباره خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بودند میدانستم اهل آبادی هم خیلی دوستش دارد مثلاً وقتی از سربازی برگشت استقبال گرمی از کردند روز ازدواجش همه سنگ تمام گذاشته بودند اینها را خبر داشتم ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم عجیب هم دوست داشتم هم چنین فرصتی دست بدهد شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدا مزدک مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم برام دست بلند کرد و با اشاره گفت بیا نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش،سلام کرد جوابش را با دستپاچگی دادم.بیلش را گذاشت کنار انگار فقط استراحتش بود همانجا با هم نشستیم هزار و دوسال ذهن درست شده بود با خودم میگفتم معلوم نیست چه کارم داره بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرف هایی!
از دین و پایبندی به دین گفت و از مبارزه و انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من با آن سن جوانیت مثل پدر مهربان و دلسوز میگفت که مواظبه چه چیزهایی باید باشم چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی تا دورش هم نروند آنقدر با حال و صفای حرف میزد که از سر گذشت زمان را حس نمی کردم وقتی حرف هایش تمام شد به خودم آمدم تازه فهمیدم یکی دو ساعت است که آن جا نشستم صحبتش که تمام شد دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار،
دوست داشتم بیشتر از اینها پیش بمانم فکر اینکه مزاحم باشم نگذاشت ازش خداحافظی کردم و رفتم در حالی که عشق و علاقه به او بیشتر از قبل شده بود.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃