(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم وچیزی کم نز
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 “زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکولایق زنانى همین گونه اند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.” ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست، اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده. … آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم، بدنم داغ شده بود. خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد. -خدایا خودت کمکم کن. از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، .بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت، چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمی گفت… از استرس داشتم میمردم ! سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر می گفت، شاید اونم استرس داشت. همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سیدسکوت رو شکست: -خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم. -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم. مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان، .بیا دخترم. پاهام سست شده بود انگار، چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم. مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین، .برای پذیرایی وقت هست. -خب، آقای علوی… من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز اول که اومدید فکر می کردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست. می دونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن، .اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرف هامو زدم. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن، چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست می تونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیام، جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین. بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن، اشکام کم کم داشت جاری میشد… یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد. سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود، در ظاهر تصمیم سختی بود… ولی من انتخابمو کردم. «در ره منزل لیلی که خطره هاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی… » یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم، چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم. لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد، فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت: پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم… همه شوکه شدن…. این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟! هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، که مادر سید گفت خوب پس بهـسلامتی فک کنم مبارکه. بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست. مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد، منم پشت سرشون رفتم. وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما. نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما. یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره! -بله بله…یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن. -لا اله الاالله… -باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا، جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم. زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید... ادامه دارد.... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛