چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ5
حامد با تیپ و رفتارش؛در محل دل خیلی از دخترها را برده بود اما هیچ وقت با کسی وارد رابطه ی جدی نشد.
من اما بر عکس همه حامد را فقط به عنوان یک رفیق باحال و پایه میدیدم و هیچ وقت حسی که بقیه داشتند را نسبت به او نداشتم به همین دلیل محدثه با خیال راحت همیشه از علاقه اش به او برایم تعریف میکرد.
بعد از اتمام کلاس سونیا جلو آمده و به رسم همیشگی مان مشتش را به مشتم کوبید.
-چطوری؟
-خوبم تو چطوری سونی؟
با چشم غره خوبمی زمزمه کرد تنها کسی که اجازه داشت او را این گونه صدا کند من بودم. البته اجازه که نداد اما وقتی دید
نمیتواند حریف من و زبانم شود با اخطار به بقیه گفت که آنها حق ندارند او را این گونه صدا بزنند طوری که انگار یک برند
موبایل است ، به چشم غره اش خندیدم و کوله ام را گرفته و به همراه بقیه از جا بلند شدم.
همگی به سمت پاتوق همیشگی مان، سلف دانشگاه حرکت کردیم.
پیمان جلو آمده و روی کوله ام زد.
حدیث آخر هفته تولد یکی از بچه هاست میای دیگه؟
با مکث به سمتش برگشته و گفتم:
-محرمه خره.
شهروز مداخله کرده و با کنایه گفت:
-بی خیال بابا تو بالاخره کدوم وری هستی؟
وارد سلف شده و میزی را برای نشستن انتخاب کردیم و مثل هر بار نسرین برای سفارش دادن اقدام کرد.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔
@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛