چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ51
چشمکی حواله ام کرد که تنها لبخندی در جوابش زدم و بعد از پوشیدن کفشم کنارش به سمت خروجی حرکت کردم.
در مسیربرگشت دیگر رفتار یا حرف منظورداری از کیارش ندیدم با اینکه تنها یک ماه از رابطه ی مان میگذشت او خیلی زود داشت روی دیگر خود را نشان میداد.
مثل همیشه قبل از اینکه وارد خیابان منتهی به خانه ی مان شود از او خواستم مرا پیاده کند.
ماشین را پارک کرده و گفت:
-این وقت شب تنها میخوای بری خطرناکه بزار تا دم خونه برسونمت.
در حالی که در را باز میکردم سری به نفی تکان داده و گفتم:
-نه بابا نگران نباش زیاد راه نیست بابت امشبم ممنون.
-اوكی.
خداحافظی کرده و از ماشین پیاده شدم و بعد از رفتن کیارش به سمت خانه حرکت کردم.
در حال و هوای خودم بودم و توجهی به اطراف نداشتم.
رفتار امشب کیارش حسابی فکرم را مشغول کرده بود و اگر میخواست به این رفتار ادامه دهد دیگر تمایلی به این رابطه نداشتم و در اولین فرصت آن را تمام میکردم .
با شنیدن صدای موتور سر بلند کرده و متوجه ی دو جوانی که سرنشین آن، بودند شدم از کنارم که داشتند رد میشدند یکی از آنها نگاهم کرده و گفت:
-نبینم تنها باشی عزیزم.
هیچ وقت در برابر حرفهایی این چنینی آن هم از جانب جوجه های از تخم در آمده هایی مثل این دو نفر سکوت نمیکردم.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔
@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛