(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌62 من اگه این دختره تو کوپمه مون باشه نمیام گفته باشم -بی خیا
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 نگاهی به خوراکی ها کردم و با ندیدن پاستیل در بین آنها شتاب زده گفتم: -چرا چرا پاستیلم بزارید. به شتابزدگی ام خندید و بسته ای پاستیل هم کنار خوراکی ها قرار داد: -اینم از پاستیل امر دیگه. لبخندی به رویش زدم و تشکری کردم با ماشین حساب پیش رویش قیمت ها را جمع زده وگفت: -قابلتون رو نداره. کیف پولم را از جیب در آورده و ممنونی زیرلب زمزمه کردم اما پسر جوان کوتاه نیامده و با نگاهـخیره اش گفت: -جدی میگم مهمون باشید. شیطنتم گل کرده و با چشمکی پلاستیک خوراکی ها را برداشتم وگفتن: -چه مهمون نواز. انگار که منتظر این حرکت از جانب من بود چون فورا لبخندش عمق پیدا کرده و کارتی از روی میز برداشت و به سمتم گرفت -قابلت رو نداشت. لبخندی به تغییر مخاطبش از جمع به مفرد زدم و خواستم کارت را بگیرم که صدایم کردند. -خانوم عابدی. با صدای محمد پارسا فورا به عقب برگشتم به سمتمان آمده و با نگاهی خیره به پسرجوان گفت: -شما بفرمایید بیرون بنده حساب میکنم. دهن باز کردم که جوابش را بدهم اما متوجه شد و قبل از من گفت: -لطفا. دیگر نتوانستم حرفی بزنم و با پلاستیک خوراکیها از مغازه خارج شدم. ادامه دارد.... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛