چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ63
نگاهی به خوراکی ها کردم و با ندیدن پاستیل در بین آنها شتاب زده گفتم:
-چرا چرا پاستیلم بزارید.
به شتابزدگی ام خندید و بسته ای پاستیل هم کنار خوراکی ها قرار داد:
-اینم از پاستیل امر دیگه.
لبخندی به رویش زدم و تشکری کردم با ماشین حساب پیش رویش قیمت ها را جمع زده وگفت:
-قابلتون رو نداره.
کیف پولم را از جیب در آورده و ممنونی زیرلب زمزمه کردم اما پسر جوان کوتاه نیامده و با نگاهـخیره اش گفت:
-جدی میگم مهمون باشید.
شیطنتم گل کرده و با چشمکی پلاستیک خوراکی ها را برداشتم وگفتن:
-چه مهمون نواز.
انگار که منتظر این حرکت از جانب من بود چون فورا لبخندش عمق پیدا کرده و کارتی از روی میز برداشت و به سمتم گرفت
-قابلت رو نداشت.
لبخندی به تغییر مخاطبش از جمع به مفرد زدم و خواستم کارت را بگیرم که صدایم کردند.
-خانوم عابدی.
با صدای محمد پارسا فورا به عقب برگشتم به سمتمان آمده و با نگاهی خیره به پسرجوان گفت:
-شما بفرمایید بیرون بنده حساب میکنم.
دهن باز کردم که جوابش را بدهم اما متوجه شد و قبل از من گفت:
-لطفا.
دیگر نتوانستم حرفی بزنم و با پلاستیک خوراکیها از مغازه خارج شدم.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔
@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛