(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌80 خم شده و کیفم را از روی میز برداشتم تا نگاهی به موبایلم بی
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 تعداد کفش های چیده شده جلوی در نشان میداد ما از همه دیرتر رسیده بودیم، در زده و با اشاره ی یکی ازخانومای بسیج که همیشه درکنار زهرا او را میدیدم وارد اتاق شدیم و گوشه ای را برای نشستن انتخاب کردیم. کسی به عنوان سخنران و شروع کننده ی جلسه هنوز نیامده و هر کس با بغل دستی اش سرگرم صحبت و گفت و گو شده بود. نشستم و با پذیرایی که شامل میوه و کیک و چای بود مشغول شدم. -کاش امشب رو نمیومدیم حدیث جونم داره برای خواب بالا میاد. کمی از چای نوشیدم و در جواب غرغرهای محدثه گفتم: -لوس نشو دیگه خواب همیشه هست. بعد هم معلوم نیست چندتا جلسه گذاشته بشه.شاید دیگه نخوان گفتمان بزارن. لبی کج کرده و دیگر چیزی نگفت. نگاهی به جمعیت انداختم سر جمع شاید پانزده نفر هم نمیشدیم که در این حال کوچک هتل آپارتمانی نشسته بودیم آقایون نزدیک به صندلی خالی که احتمالا برای سخنران خالی گذاشته بودند نشسته و خانومها هم کمی عقب تر به صورت نیم دایره قرار گرفته بودند. چشم چرخاندم تا محمد پارسا را ببینم اما پیدایش نکردم. چند ثانیه نگذشته بود که در اتاق باز شده و محمد پارسا به همراه روحانی مسنی وارد اتاق شد. تقریبا همگی به جز من و محدثه به احترام حاج آقا از جا بلند شدند و سلام کردند. روحانی که با محاسن جوگندمی و نگاه مهربانش همان اول به دلم نشسته بود رو به همه "علیک سلامی"گفت. ادامه دارد.... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛