می خواست برگرده جبهه. بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّ‌ات خدمت کردی. بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند. چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست . . . وقت نماز که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم؛ دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد! خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا نماز بخونند!! دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم. خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرفِ بی منطق من رو داد. @tadavomehamsaran