قسمت شصت و ششم جوابش مثبت بود. می‌دانستم چقدر منتظر هست. مأموریت بود. زنگ که بهش زدم گفتم ذوق کرد، می‌خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد و گفت قطع کردم برم نماز شکر بخونم. اینقدر شادُشنگول شده بود که نصف حرف‌هایم را نشنید. انتظارش را می‌کشید. در مأموریت‌های عراق و سوریه لباس نوزادی خریده بود و در حرم متبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر. از نه ماه پنج ماهش را نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم. دست به سیاه و سفید نمی‌زدم. از بارداری قبل ترسیده بودم. خیلی لواشک و قره‌قروت دوست داشتم. تا اسمش می‌آمد هوس می‌کردم، آب در دهنم جمع می‌شد. پدر و مادرم می‌گفتند نخور فشارت می‌افته. محمدحسین برایم می‌خرید. در اتاق صدایم می‌زد بیا باهات کار دارم. لواشک و قره‌قروت‌ها را بهم می‌داد و می‌گفت زن ما رو باش. باید مثل معتادها بهش جنس برسونیم. نمی‌تونستم زیاد در هیأت‌ها شرکت کنم. وقتی می‌دید مراعات می‌کنم، خوشحال می‌شد و برایم غذای تبرکی می‌آورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله‌ها کمکم می‌کرد. پا به پایم می‌آمد که دوتایی بخوانیم. خیلی تربت به خوردم می‌داد. بخصوص قبل از سونوگرافی‌ها و آزمایش‌ها. خودش آورده بود و می‌گفت اصلِ اصل. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1