#قصه_دلبری
قسمت هشتاد
آخر سر خود حاجآقا آمد و گفت: بیا یه شرطی با هم بذاریم، تو بیا بریم، من قول میدم هماهنگ کنم دوساعت با محمدحسین تنها باشی. خوشحال شدم، گفتم خونه خودم، هیچ کس هم نباشه. حاجآقا گفت چشم.
تو هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمیرفت، حتی آب. هنوز نمیتوانستم امیرحسین را بغل کنم. نه اینکه نخواهم، توانش را نداشتم. با خودم زمزمه کردم الهی بنفسی انت. آفریننده خود تو بودی. نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودت میدونی ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون باشی.
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم. در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمیآمد. اشک از روی صورتش میغلتید اما حرف نمیزد. نه فقط او همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی. میگفتند بهتش زده که برّ و برّ همه رو نگاه میکنه. داد و فریاد راه نمیانداختم گریه هم نمیکردم. نمیدانم چرا ولی آرام بودم.
حالم بد شد. سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم از قطرههای آب پاشیده شده روی صورتم، حدس زدم بیهوش شدهام. یک روز بود چیزی نخورده بودم. شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیامهای تلگرامیاش را بخوانم. داخل اتاق رفتم. در را هم بستم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1