" معقل، جاسوس ابن زياد بود كه اخبار مسلم واطرافيانش را به دست مى آورد و بسيارى از اسرار آنان را كشف كرده بود. معقل آمد ونزديك ابن زياد ايستاد. تا نگاه هانى به او افتاد، فهميد كه او جاسوس بوده است وگفت: " اى امير ! به خدا قسم من مسلم را به خانه خود دعوت نكرده ام، ولى او به خانه من پناه آورد. من هم حيا كردم واو را پذيرفتم وپناهش دادم. بدين جهت بر ذمه من افتاد كه او را حفظ كنم. اكنون كه آگاه گشته اى، به من اجازه بده كه برگردم واو را بگويم كه از خانه من خارج شود وبه هر جا كه مى خواهد برود تا من از آنچه به ذمه خود گرفته ام واو را در خانه خود پذيرفته ام، بيرون آيم. " ابن زياد گفت: " به خدا قسم از نزد من دور نمى شوى تا مسلم را حاضر كنى. " گفت: " به خدا قسم هرگز او را حاضر نمى كنم. آيا من ميهمان خود را به دست خود به تو تحويل بدهم كه او را بكشى ؟ " ابن زياد گفت: " به خدا سوگند بايد او را حاضر كنى. " هانى گفت: " به خدا قسم هرگز او را نمى آورم. " چون گفتگو بين آنان فراوان رد وبدل شد، مسلم بن عمرو باهلى گفت: " اى امير ! اجازه بده با هانى خلوت كنم وبا او سخنى گويم. " او اجازه داد. برخاست وهانى را به گوشه اى از دارالاماره برد كه ابن زياد آنان را مى ديد وكلمات آنان را مى شنيد. مسلم گفت: " اى هانى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه باعث قتل خود نشوى و طايفه خود را در بلا نيندازى. به خدا قسم من تو را از مرگ نجات مى دهم. مسلم، عموزاده اين جمعيت است. او را نمى كشند وبه او ضررى نمى رسانند، او را تسليم كن. اين عمل براى تو نقص وذلتى ندارد، زيرا تو او را به سلطان تسليم كرده اى وتسليم كردن به سلطان عيب كه نيست. " هانى گفت: " به خدا قسم اين كار باعث رسوايى وننگ من است كه من كسى را كه در پناه من وميهمان من وفرستاده پسر پيغمبر من است، به دشمن بسپارم، در صورتى كه دستهاى من سالم ويار وياور فراوان دارم. به خدا سوگند اگر هيچ كس مرا يارى نكند وتنها باشم باز او را تسليم نخواهم كرد تا پيش از او بميرم. " مسلم بن عمرو نيز شروع به قسم دادن او كرد ولى هانى مى گفت: " به خدا قسم او را به ابن زياد نخواهم سپرد. " ابن زياد اين سخن را شنيد وگفت: " او را نزديك من بياوريد. " هانى را نزديك او بردند. گفت: " به خدا قسم بايد مسلم را حاضر كنى والا سر از بدنت جدا مى كنم. " هانى گفت: " اگر چنين كنى شمشيرهاى زيادى اطراف خانه ات خواهد آمد. " ابن زياد گفت: " اى بيچاره ! مرا از شمشيرها مى ترسانى ؟ " ولى هانى گمان مى كرد كه طايفه اش صداى او را مى شنوند. عبيدالله گفت: " او را نزديك من بياوريد. " نزديكش بردند. آن قدر با چوبدستى بر پيشانى وبينى وصورت هانى زد كه بينى او شكست وخون بر جامه هايش فرو ريخت وگوشت صورت وپيشانى اش بر محاسنش آويخت وچوب شكست. هانى دست بردوشمشير يكى از پاسبانها را گرفت، ولى پاسبان او را محكم نگاه داشت. ابن زياد فرياد زد او را بگيريد. هانى را كشيدند ودر يكى از اتاقهاى دارالاماره افكندند ودر را بستند وبه دستور ابن زياد پاسبانهايى بر او گماشتند. در اين هنگام أسماء بن خارجه وبه قولى حسان بن اسماء از جاى برخاست و گفت: " اى امير ! تو به ما دستور دادى هانى را نزد تو بياوريم. اكنون كه او را نزد تو حاضر ساختيم، صورتش را شكستى ومحاسنش را به خون رنگين نمودى وخيال دارى كه او را بكشى ؟ " ابن زياد غضبناك شد وگفت: " تو هم نزد ما هستى. " ودستور داد آن قدر او را زدند تا ساكت شد. سپس او را با زنجير بستند ودر گوشه اى از قصر دارالاماره زندانى نمودند. وقتى خود را به اين حال ديد گفت: " انا لله وانا اليه راجعون " گويا به ياد سخنانى افتاد كه هانى قبل از داخل شدن به دارالاماره گفته بود وگفت: " اى هانى ! اينك من خبر قتل خود را به تو مى گويم. " چون عمرو بن حجاج كه دخترش " رويحه " عيال هانى بود، خبر كشته شدن هانى را شنيد، با تمام طايفه مذحج حركت كرد ودارالاماره را محاصره نمود وفرياد زد: " من عمرو بن حجاج واين جمعيت سواران وبزرگان قبيله مذحج هستند ما هرگز از اطاعت امير سرپيچى نكرده ايم واز جماعت مسلمانان، جدايى ننموده ايم، ولى شنيده ايم كه سرور وسالار ما، هانى، كشته شده است. " ابن زياد از اجتماع وسخنانشان آگاه شد وبه شريح قاضى دستور داد: " برو هانى را ببين وبه طايفه او اطلاع بده كه هانى زنده است. " شريح همين كار را كرد وبه آنان گفت: " هانى كشته نشده است. " طايفه مذحج به همين اندازه، راضى شده وپراكنده شدند. قيام مسلم بن عقيل خبر قتل هانى، به مسلم بن عقيل رسيد. مسلم با تمام كسانى كه با او بيعت كرده بودند، براى جنگ با ابن زياد از خانه خارج شد. عبيدالله به دارالاماره پناه برد ودرهاى آن را محكم بست واصحابش با ياران مسلم به جنگ وكشتن يكديگر مشغول شدند و كسانى كه با او در دارالاماره بودند بر بام قصر رفتند واصحاب مسلم را به آمدن لشگرهاى شام، تهديد مى كردند.