🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۳۱ 🌷 🇮🇷 حضرت خضر ، سنگ سبز را گرفت و گفت : ☘ این همون سنگ حضرت سلیمانه ☘ که به دارنده اون ، کمک می کنه ☘ تا زبان های مختلف دنیا رو بفهمه ☘ چه زبان حیوانات ، چه زبان انسانها ☘ و حتی گویش ها و لهجه های شهرها و کشورها ☘ بیا این سنگ رو بذار تو جیبت ☘ یا یه جایی مخفیش کن تا گم نشه . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 خب نگفتید 🌸 این سنگ تو جیب من چکار می کنه ؟ 🌸 کی اینو گذاشته تو جیبم ؟ 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اینو هیدرا تو جیبت گذاشت . ☘ هیدرا ، جن هست ☘ شاگرد و تربیت شده‌ی حضرت سلیمانه ☘ همونی بود که هر جا راه رو بلد نبودید ☘ مثل یک نور ، ظاهر می شد ؛ ☘ و راه رو به شما نشون میداد . 🌸 نواب گفت : الآن کجاست ؟ 🇮🇷 خضر گفت : ☘ به موقعش میاد پیشت ، عجله نکن 🇮🇷 سپس خضر ، رو به مرتضی و حسن کرد و گفت : ☘ خب بچه ها ، تا اینجا چطور بود ؟! 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 والله چی بگم استاد ؟! 🌟 من فکر می کنم هنوز خوابم 🌟 هنوز این اتفاقات رو ، باور نکردم 🌟 سر نواب رو قطع کردن و باز زنده شد 🌟 این اسب امام حسین علیه السلامه ، 🌟 شمشیر امام علی علیه السلام ، 🌟 زره و سپر حضرت داوود علیه السلام ، 🌟 اون هرم و مومیایی ها و هشت پای دوسر 🌟 و حتی شما رو ، 🌟 اصلا باورم نمی شه 🌟 نمیدونم خوابم یا بیدار ؟! 🌟 من همه این چیزا رو ، تو کتابا خوندم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ حالا کجاشو دیدی ؟! ☘ خیلی چیزا ، قراره ببینید ؛ ☘ فقط باید قوی باشید ☘ و به دوستتون نواب ، کمک کنید . ☘ تا به اهدافش برسه . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 حالا کجا باید بریم استاد ؟! 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اول باید به طرف غار حرا برید ؛ ☘ سلام منو به عنکبوت برسونید ☘ و بگین که امانت پیامبر رو می خوایم ☘ سپس به طرف فلسطین برید ☘ و عصای حضرت موسی رو پیدا کنید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399