🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۳۶ 🌷 🇮🇷 نواب و دوستانش ، به طرف آن صدا رفتند 🇮🇷 یک زنی را دیدند که به زمین افتاده بود 🇮🇷 که بین چند مرد یهودی ، گیر افتاده بود 🇮🇷 آن نظامیان می خواستند به زن دست بزنند 🇮🇷 که نواب فریاد زد : 🌸 آهای ، معلومه چه غلطی دارید می کنید ؟! 🇮🇷 توجه مردان به طرف نواب برگشت . 🇮🇷 دو نفر از آنان به سمت نواب آمدند . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 شما برید دختر و نجات بدید 🌸 این اراذل ، با من . 🇮🇷 نواب ، به مبارزه با آنان پرداخت . 🇮🇷 و با چند مشت و لگد ، 🇮🇷 آنان را به زمین انداخت . 🇮🇷 یک نفر از آنان ، اسلحه خود را در آورد 🇮🇷 و به طرف نواب ، نشانه گرفت . 🇮🇷 نواب ، سپر حضرت داوود را چرخاند 🇮🇷 وقتی تبدیل به سپر شد آنرا جلوی خود گرفت 🇮🇷 و به طرف او رفت و او را کشت . 🇮🇷 با کمک دوستانش ، بقیه را هم کشتند . 🇮🇷 و دختر را نجات دادند . 🇮🇷 دخترک را راهی خانه اش کردند 🇮🇷 سپس به طرف عصای حضرت موسی رفتند 🇮🇷 اسب ذوالجناح ، کنار درختی ایستاد 🇮🇷 و به نواب گفت : 🦄 بیا کمکم کن 🦄 باید این درخت رو جابجا کنیم . 🇮🇷 نواب به کمک ذوالجناح رفت 🇮🇷 و به حسن و مرتضی هم گفت ، 🇮🇷 که به کمکش بیایند . 🇮🇷 با هل دادن و تکان دادن درخت ، 🇮🇷 درختان زیادی ، به حرکت درآمده و کنار رفتند . 🇮🇷 ناگهان از پشت آن درختان ، غاری ظاهری شد 🇮🇷 نواب و دوستانش ، وارد غار شدند . 🇮🇷 ناگهان دوان دوان ، از غار ، بیرون آمدند . 🇮🇷 و در حالی که فرار می کردند 🇮🇷 به ذوالجناح هم می گفتند که فرار کند 🇮🇷 اما ذوالجناح ، از جایش تکان نخورد . 🇮🇷 ناگهان ، اژدهای بزرگی از غار بیرون آمد 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399