🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۴۲ 🌷 🇮🇷 شاهنشاه از شنیدن این ماجرا ، 🇮🇷 بسیار خشمگین شد . 🇮🇷 و دستور داد 🇮🇷 که عامل این کشتار را دستگیر کنند . 🇮🇷 نواب ، لباسهای جنگ خود را ، 🇮🇷 به رنگ سبز و سفید و قرمز ، دوخت 🇮🇷 و روی سینه آن ، کلمه الله را نوشت . 🇮🇷 دوباره ، در کمین ماموران نشستند ؛ 🇮🇷 و هر روز عده زیادی از ماموران ساواک را ، 🇮🇷 در دام انداخته و دستگیر می کردند . 🇮🇷 ترس و وحشت ، همه دربار شاه را فرا گرفت 🇮🇷 و شایع کردند که یک موجود فرا زمینی ، 🇮🇷 به کمک ایرانیان آمد . 🇮🇷 محبوبیت و مقبولیت نواب ، 🇮🇷 نزد مردم بیشتر شد 🇮🇷 و شجاعتش ، زبانزد خاص و عام گردید 🇮🇷 به خاطر همین به او ، 🇮🇷 لقب "سردار ایران" را دادند . 🇮🇷 نواب ، در اجتماع و بین مردم ، 🇮🇷 به یک قهرمان ، شناخته شد . 🇮🇷 ولی در خانه ، در برابر پدر و مادرش ، 🇮🇷 مثل یک سرباز ، رفتار می کرد . 🇮🇷 و با تواضع و فروتنی ، 🇮🇷 کار خانه را انجام می داد . 🇮🇷 گاهی ظرفها را می شست . 🇮🇷 گاهی لباسها را ، 🇮🇷 گاهی خانه را تمییز می کند . 🇮🇷 و گاهی از خواهرش مراقبت می کرد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399