🌹 داستان آدم و شیطان 🌹 🌹 قسمت بیست و یکم ( آخر ) 🌹 🇮🇷 حضرت آدم ، ناگهان یادش آمد 🇮🇷 در بهشت که بود ، خداوند به او فرمود : 🕋 ای آدم ! 🕋 در شدائد ، سختیها و حوادث دردناک ، 🕋 به محمّد و آل پاک او ، مرا بخوان . 🕋 آنها محمّد و على و فاطمه ، 🕋 و فرزندانش حسن و حسین هستند . 🕋 پس مرا به نام آنها بخوان . 🕋 تا تقاضاى تو را بپذیرم 🕋 و بیش از آنچه مى خواهى به تو بدهم . 🇮🇷 حضرت آدم لبخندی زد و به حوا گفت : 🌷 کلماتی که امروز جبرئیل برام آورد ؛ 🌷 همونایی هستن که خدا تو بهشت ، 🌷 قبل از خلقت تو ، بهم یاد داد . 🇮🇷 سپس آدم و حوا ، هر دو با هم ، 🇮🇷 خدا را به حق اهل بیت ، قسم دادند . 🇮🇷 و طلب بخشش و توبه نمودند . 🇮🇷 خداوند نیز ، توبه آنها را پذیرفت ؛ 🇮🇷 ناگهان ، آرامش زیبایی ، 🇮🇷 سراسر وجود آنها را گرفت . 🇮🇷 و با خیال راحت ، به خواب رفتند . 🇮🇷 وقتی بیدار شدند . 🇮🇷 به کار کشاورزی و دامداری ، 🇮🇷 مشغول شدند . 🇮🇷 و کعبه را در مکه ساختند . 🇮🇷 تا خدا را در آنجا ، عبادت کنند . 🇮🇷 و دعا و نماز بخوانند . 🇮🇷 و در این مدت ، گاهی فرشته ها نیز ، 🇮🇷 به دیدن آدم و حوا می آمدند . 🇮🇷 و با آنها ، عبادت می کردند . 🇮🇷 شیطان نیز ، 🇮🇷 به دنبال اجنه و شیاطینی که ، 🇮🇷 هزاران سال پیش ، 🇮🇷 توسط فرشتگان اسیر شدند ، گشت . 🇮🇷 و یکی یکی آنها را پیدا کرد . 🇮🇷 تا قدرتمندتر شد . 🇮🇷 و با یکی از آن جنیان ، ازدواج کرد . 🇮🇷 و هر لحظه به دنبال فرصتی بود . 🇮🇷 تا آدمها را فریب دهد و به جهنم بفرستد ‌‌. ♨️ پایان ♨️ @kodak_novjavan1399