🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 صادق به فرامرز گفت : 🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باید برم دنبال مینه 🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم . 🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟! 🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد 🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت : 🐈 من خیلی به اونا بد کردم 🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟! 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی 🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری 🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی 🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه 🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد 🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ، 🇮🇷 به تهران برگردد . 🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند . 🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت . 🇮🇷 و با خودش فکر کرد 🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند . 🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود 🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد . 🇮🇷 خودش را معرفی کرد 🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ، 🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت : 🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟! 🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت : 🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم 🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ، 🐈 اینجا در خونه شما بذارم 🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید 🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند . 🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ، 🇮🇷 موافقت کرد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ، 🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت . 🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد . 🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ، 🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند . 🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته 🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند . 🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت . 🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد . 🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ، 🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛ 🇮🇷 اما با خودش گفت : 🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم . 🐈 من دیگه عوض شدم . 🐈 من خوب شدم . 🐈 من باید جبران کنم . 🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ، 🐈 به مردم خدمت کنم ؛ 🐈 تا گذشته بد و ننگین من ، 🐈 از ذهن مردم پاک بشه . 🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : 🐈 خدایا به امید تو 🇮🇷 سپس در خانه را کوبید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399