🐈
داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید .
🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد .
🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد .
🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد :
🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده
🇮🇷 زینت به خیال اینکه ،
🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ،
🇮🇷 از دور به او سلام کرد .
🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست
🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد .
🇮🇷 و آرام به زینت گفت :
🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟!
🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت
🇮🇷 او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ،
🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت .
🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت
🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد .
🇮🇷 و کنار آنها ایستاد .
🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد .
🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ،
🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد .
🇮🇷 به طرف مادرش رفت
🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد .
🇮🇷 و پای او را بوسید .
🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و زار و زار گریه کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ،
🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد .
🇮🇷 و قول داد
🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند .
🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ،
🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد
🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد
🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود .
🇮🇷 سپس تا ساعتها ،
🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست .
🇮🇷 چند روز بعد نیز ،
🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت
🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد
🇮🇷 و به آنها اطمینان داد
🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد
🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ،
🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت
🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت
🐈
ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399