☀️
داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت ۳۲ ☀️☀️☀️
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی بلد نیستم
👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده
🌸 ناگهان ... شیعه فاطمه ساکت شد ،
🌸 صدای گریه چند بچه ، به گوشش رسید
🌸 به خانم گفت :
👑 با اجازتون من باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 کجا خانم کوچولو ؟!
🍁 هنوز باهات کار دارم .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ...
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم
🌸 شیعه فاطمه به سرعت به طرف صدا رفت .
🌸 یک ماشین را دید
🌸 که به سرعت در حال حرکت است
🌸 که سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند
🌸 و سه دانش آموز را ، به گروگان گرفته بودند
🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد
🌸 که فرشته های نگهبان عتید و رقیب ،
🌸 روی دوش های او بودند
🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند .
🌸 فهمید که او همان پسر گربه ای است
🌸 که سال گذشته ، او را از قفس آزاد کرده است
🌸 شیعه فاطمه ، چادرش را محکم گرفت
🌸 و باسرعت ، به طرف ماشین دزدان دوید .
🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید
🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود .
🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید
🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ، از چادر او بیرون آمد
🌸 سپس به طرف ماشین دزدان ، پرواز کرد
🌸 و روی سقف ماشین فرود آمد .
🌸 سپس سقف ماشین را ، از جایش کَند
🌸 و خودش در حال پرواز کردن ،
🌸 دست دزدان را قفل کرد
🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند .
🌸 و بچه ها را به پرواز در آورد .
🌸 و آنها را در کنار جاده ، پایین گذاشت .
🌸 سپس ماشین را نگه داشت
🌸 و دزدان را ، تحویل پلیس داد .
🌸 پلیس و مردم ،
🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ،
🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود
🌸 چنین کار بزرگی کرده ،
🌸 خیلی تعجب کردند .
🌸 و هر چه به او اصرار کردند :
👈 پوشیه را بردار یا خودت را معرفی کن
🌸 اما شیعه فاطمه راضی نشد که شناخته شود .
🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ، سر رسید
☀️
ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399