قصه مرغ حنایی 📚يك مرغ حنايي كوچولو🐤همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري🐶، يك گربه ي نارنجي🐱 و يك غاز 🐦بودند. يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم . مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟ 🐶سگ گفت: من نمي توانم. 🐱گربه گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم. 🐦غاز گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم. 🐤مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد.او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت. 🐤مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي مي تواند در دروكردن گندم به من كمك كند؟ 🐶سگ گفت: من بايد به شكار بروم. 🐱گربه گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم. 🐦غاز گفت: من بالم درد مي كند. 🐤مرغ گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام مي دهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندم ها را دروكرد. 🐥مرغ حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟ 🐶سگ گفت: من نمي توانم. 🐱گربه گفت: من نمي توانم. 🐦غاز گفت: من هم نمي توانم. 🐤مرغ حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند. 🐤مرغ حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا با اين آرد نان بپزيم؟ ولي باز هم سگ و گربه و غاز به او كمك نكردند و هر كدام بهانه اي آوردند. 🐤مرغ حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد مرغ خسته بدون كمك كسي نان پخت. نان تازه و داغ بوي خيلي خوبي داشت. مرغ حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك مي كند تا نان را بخوريم. 🐶سگ گفت: من كمك خواهم كرد. 🐱گربه گفت: من كمك خواهم كرد. 🐦غاز گفت: من كمك خواهم كرد. اما مرغ حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد. 🐤مرغ حنايي نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد. گروه سنی3تا8سال❤️ @kodak_novjavan1399