🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹 🍡 قسمت سیزدهم 🍡 🌟 بهروز ، به خاطر شنیدن جواب رد ، 🌟 کینه نازنین زهرا را ، در دل گرفت . 🌟 و در صدد تخریب نازنین و امین برآمد . 🌟 گاهی به آنها تهمت می زد . 🌟 گاهی آنها را تحقیر و ضایع می کرد . 🌟 گاهی نیز در جمع و تنهایی ، 🌟 به آنها متلک می انداخت . 🌟 گاهی پشت سر نازنین و امین ، 🌟 پیش دیگران از آنها عیب جویی می کرد . 🌟 و گاهی عکسهای آنان را ، 🌟 در فضای مجازی پخش می کرد و... 🌟 بهروز ، بارها با این کارهایش ، 🌟 دل نازنین زهرا را ، خون می کرد . 🌟 و باعث شد تا همیشه در بین دانشجویان ، 🌟 حرف از امین علی و نازنین زهرا باشد . 🌟 که در نهایت به خاطر شکایت نازنین و امین ، 🌟 و دانشجویان مذهبی و انقلابی ، 🌟 بهروز از دانشگاه اخراج شد . 🌟 و بعد از شکایت بچه های انقلابی و مذهبی ، 🌟 دیگر دخترانی که مورد ظلم و اذیت بهروز ، 🌟 قرار گرفته بودند نیز ، 🌟 جرائت پیدا کرده و از بهروز شکایت نمودند . 🌟 با اصرار امین علی ، 🌟 پدر و مادرش ، به ازدواج او با نازنین زهرا ، 🌟 راضی شدند . 🌟 و قرار خواستگاری را گذاشتند . 🌟 شب قبل از خواستگاری ، 🌟 نازنین زهرا ، خواب پدرش محمد را دید . 🌟 که با لباس عربی زیبا و سفید و نورانی ، 🌟 در جمع خواستگاران نشسته بود . 🌟 ناگهان نازنین زهرا از خواب پرید . 🌟 دلش برای پدرش تنگ شد . 🌟 و از خدا خواست تا اجازه دهد 🌟 که پدرش در مراسم عروسیش حاضر شود . 🌟 خواستگاری انجام شد 🌟 و نازنین و امین به توافق رسیدند 🌟 و در همان مجلس خواستگاری ، 🌟 عقد موقت بین امین و نازنین ، خوانده شد . 🌟 و قرار گذاشتند تا یک ماه دیگر ، 🌟 مراسم عروسی را برگزار کنند . 🌟 اما دو هفته قبل از روز ازدواج ، 🌟 تلفن خانه نازنین زهرا ، به صدا درآمد . 🌟 نازنین زهرا ، گوشی را برداشت و گفت : 🌸 بله بفرمائید ... 🍡 ادامه دارد 🍡 ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399