🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۶ 🌷 🇮🇷 نواب ، پس از انفجار در نماز جمعه ، 🇮🇷 به سرعت به خانه خود برگشت . 🇮🇷 پس از استحمام ، رو به قبله نشست ؛ 👈و سجده شکر ، به جا آورد . 🇮🇷 در اتاق خود نشست . 🇮🇷 و صحنه های انفجار را با خود ، مرور می کرد 🇮🇷 نواب ، گاه در اتاقش قدم می زد 🇮🇷 و گاه می نشست 🇮🇷 و با خود ، حرف می زد : 🍎 من مرده بودم . 🍎 من در آتش سوخته بودم . 🍎 چطور ممکنه ؟! 🍎 همه اون نمازگزاران بی گناه ، شهید شدن 🍎 ولی من نه ؟! 🍎 آخه چطور ممکنه ؟! 🍎 خدایا ! اینجا چه خبره ؟! 🍎 حتی یادم نمیاد ، چطور زنده شدم 🍎 ای خدا ، آخه چطور ؟! 🇮🇷 فردای آن روز ، 🇮🇷 نواب به طرف حوزه رفت . 🇮🇷 آنهایی که می دانستند که نواب نیز ، 🇮🇷 در نماز جمعه خونین بود ؛ 🇮🇷 از دیدن او تعجب کردند . 🇮🇷 در همه شهر ، پخش شده بود ؛ 🇮🇷 که نواب ممکن است ، جاسوس باشد . 🇮🇷 به خاطر همین ، چند نفر از مذهبیون ، 👈 به نواب مشکوک شدند . 🇮🇷 نواب ، نمی دانست که باید چکار کند 🇮🇷 از یک طرف ، زنده شدنش ، 🇮🇷 مثل یک معجزه بود و کسی آن را باور نمی کند 🇮🇷 از یک طرف ، بدون همراهی مردم ، 🇮🇷 نمی تواند انقلاب کند . 🇮🇷 و با فساد شاهنشاه ، مبارزه نماید . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، دوتا از هم محله ای های نواب ، دوست داشتند مثل نواب ، با دشمن و شیطان ، بجنگند ؛ به خاطر همین ؛ از نواب خواهش کردند تا اجازه دهد ، آنها نیز در مبارزه حق علیه باطل ، همراه او باشند ‌. نواب نیز ، قبول کرد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399