#قصه_متنی
این که فسقلی نیست!😉
قسمت دوم
موشی بیدار شد. دید میان کوه، فقط خودش بود و ببعی. خانه نبود. موشی، ببعی را بیدار کرد و گفت:" ای وای! خانه ی ما کو؟!"
دوتائی دور و بر را خوب نگاه کردند. يک فيل فسقلی دیدند. فیل فسقلی داشت پائین کوه قدم می زد.
موشی گفت:" حتما این فسقلی خانه را برداشته. به جزاو که کسی اینجا نیست."
ببعی گفت:" بيا برويم خانه را پس بگیرم!"
موشی و ببعی از کوه رفتند پائین. اما هر چی پائین تر رفتند، فیل بزرگ تر شد.
موشی ترسيد و گفت:" وای این که فسقلی نیست! خیلی هم گنده است."
ببعی گفت:" پس حتمأ خیلی هم خطرناک است. بدو فرار کنيم !"
موشی و ببعی فرار کردند. پشت یک سنگ قایم شدند. اما فیل آنها را دید و گفت:" ديدم کجا قایم شدید."
دم موشی و ببعی از ترس لرزید. دوتائی در گوش هم گفتند:" وای حالا ما را پیدا می کند! وای با دماغ درازش پرت مان می کند پشت کوه!" و آمدند فرار کنند، اما فیل زودتر از آنها رسید.
موشی گفت:" غلط کردم. من خانه نمی خوام. خانه مال خودتان."
ببعی گفت:" من که خیلی غلط کردم! اتاق من فقط مال شما!"
@kodaknojavan 🌿🌷