#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفههای درختان، مژدهی زندگی دوباره را میدادند.
سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار میداد. در آن سالها ما، در قرچک ورامین زندگی میکردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود.
صبح یکی از این روزها که از پشت پنجرهی اتاق به باغچهی حیاط نگاه میکردم، ناگهان به یاد لحظههای پایانی سال به فکر فرورفتم که میبایست بهتنهایی آن را طی کنیم. بیچاره مادرم … امسال سال سختی را پشت سر گذاشته بود.
از آنوقتیکه بابا رفته بود تکوتنها شده بود و مشکلات زندگی را خود به دوش میکشید. بعد از سه ماهی از رفتن بابا، متوجه شده بود سنگین شده و موجود جدیدی را در وجودش احساس میکرد. دکتر به او گفته بود باید بار سنگین برنداری، والا بچهات آسیب میبیند.
مادر که زن نظیف و مرتبی بود نمیتوانست یکجا بنشیند. من هم که نمیتوانستم مسئولیت یک آدمبزرگ را به دوش بکشم، گاهی در خواب آرزو میکردم کاشکی بهاندازهی یک آدمبزرگ قدرت داشتم. در این صورت مادر مجبور نبود همهی کارها را خودش انجام بدهد.
مادر، صبح خروسخوان بلند میشد و شروع به کار میکرد. خدا رحمت کند پدربزرگ را. زمانی که زنده بود، وقتیکه بابا نبود او جای خالی بابا را پر میکرد.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷