#خاطره
«در غروب یکی از روزهایی که مأموریّت ما در کردستان پایان پایان می پذیرفت جایش را در پایگاه خالی دیدم و سنگرش خالی از وجود این عاف شب زنده دار بود . در آخرین لحظاتی که خورشید در حال طلوع کردن از پشت کوههای کردستان بود ، محمّدرضا را دیدم که از دور می آید . به نزدیک او رفتم و پرسیدم از کجا می آیی ؟ طبق معمول جوابم را با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود داد . فهمیدم دلش نمی خواهد من بدانم او چه کرده و از کجا می آید . وقتی جیب بلوزش را نگاه کردم ، دیدن کتاب دعایش مرا میخکوب نمود . فهمیدم که از دعا در خلوتگاه می آید و با معشوقش راز و نیاز می کرده است بدون اینکه کسی مطّلع شود .»
#شهید محمدرضا پلنگی