علمدارکمیل
مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگید چی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟ او هم بی مقدمه گفت: –خا
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و بیست 🔻 آرش دستم را گرفت وپرسید: چیزی میخوای برات بیارم؟ با خودم گفتم: "تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنها یک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه"... نمی دانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت. آرش اشکهایم را پاک کرد و گفت: –تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن. حالا که پرده ی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند. آرش نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند. –طاقت دیدن گریه هات رو ندارم راحیل، اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه... با ُبهت گفتم: –پس مادرت چی؟ بااون قلبش. اون که به جز توکسی رو نداره. –توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، تو بگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی. مایوسانه نگاهش کردم. –وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچه ی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره. آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده ایی نداشت. آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد. چند روز گذشت. من به خانواده ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم و مکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم کم همه متوجه ی قضیه شدند. البته می خواستم بعداز مراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند. به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند. آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد، اخم هایش در هم رفت و گفت : –مامان جان هزینه اش زیاد میشه، همه ی پس انداز من تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم . مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت: –هرچقدر هزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن. آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد. –از کجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زور تاسر برج می رسونی... مادرش بغض کرد. –بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد : –الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.